رمان ارباب من پارت: ۱۵۲
_ شک میکنه یا خجالت میکشی؟
_ من نه از کسی خجالت میکشم و نه به کسی جواب پس میدم
پوزخندی زدم و گفتم:
_ پس دلیل این همه ترس چیه؟
_ حوصله دردسر ندارم، میخوام همه چیز تموم بشه و بره
با شنیدن حرفش دوباره دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ پس یا خیلی خنگی یا حواس پرت
_ چرا؟!
_کل خدمه ی خونه میدونن، امکان نداره که فرناز نگن، البته اگه تا الان نگفته باشن!
دستاش رو بغل کرد و با لحنی که برخلاف چند دقیقه قبل آروم بود، گفت:
_ دهن خدمه ی من کاملا بسته اس، چیزی که اینجا گفته میشه اینجا میمونه
_ خیلی بهشون اطمینان داری!
_ بله دارم
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
_ امیدوارم دوباره اعتمادت نسبت بهشون شکست نخوره
_ دوباره؟!
_ آره
_ عین آدم حرفت رو بزن چرا میپیچونی؟!
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ نپیچوندم
و به سمت در رفتم که سریع به سمتم اومد، کتفم رو محکم گرفت و هلم داد که محکم به در خوردم اما به روی خودم نیاوردم و با جدیت تو چشماش زل زدم!
اخماش رو تو هم کشید و با لحن خشنی گفت:
_ ببین من حوصله کَل کَل ندارما
_ مگه من کَل کَل کردم؟
_ اعصابمم این روزا خیلی ضعیف شده و ممکنه عصبی بشم و به دوستم که تو تهرانه زنگ بزنم و یه کلمه بگم خونواده ات رو بُکُشن، اونوقت باید تا آخر عمرت زجر بکشی و حسرت بخوری که چرا خریت کردی!
بعد هم بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و گفت:
_ به روح یلدا که برام عزیزترینه قسم میخورم که اگه یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه با من بحث کنی یا بهم تیکه بندازی، دیگه هیچوقت نمیتونی پدر و مادرت رو زنده ببینی!
بعد هم به سمت دیوار هلم داد، از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.
با دهن باز و چشمهای متعجب همونجا ایستادم!
فکر نمیکردم انقدر سریع عصبی بشه و دوباره بخواد با جون خونواده ام تهدیدم کنه وگرنه دهنم رو می بستم!
روی زمین نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم و لبم رو گاز گرفتم!
به روح یلدا قسم خورد و این یعنی کاملاً جدی بود، پس...پس دیگه نباید بی موقع دهنم رو باز کنم وگرنه با یه حرف کوچیک و مسخره، ممکنه اتفاق بدی بیفته...
_ من نه از کسی خجالت میکشم و نه به کسی جواب پس میدم
پوزخندی زدم و گفتم:
_ پس دلیل این همه ترس چیه؟
_ حوصله دردسر ندارم، میخوام همه چیز تموم بشه و بره
با شنیدن حرفش دوباره دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ پس یا خیلی خنگی یا حواس پرت
_ چرا؟!
_کل خدمه ی خونه میدونن، امکان نداره که فرناز نگن، البته اگه تا الان نگفته باشن!
دستاش رو بغل کرد و با لحنی که برخلاف چند دقیقه قبل آروم بود، گفت:
_ دهن خدمه ی من کاملا بسته اس، چیزی که اینجا گفته میشه اینجا میمونه
_ خیلی بهشون اطمینان داری!
_ بله دارم
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
_ امیدوارم دوباره اعتمادت نسبت بهشون شکست نخوره
_ دوباره؟!
_ آره
_ عین آدم حرفت رو بزن چرا میپیچونی؟!
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ نپیچوندم
و به سمت در رفتم که سریع به سمتم اومد، کتفم رو محکم گرفت و هلم داد که محکم به در خوردم اما به روی خودم نیاوردم و با جدیت تو چشماش زل زدم!
اخماش رو تو هم کشید و با لحن خشنی گفت:
_ ببین من حوصله کَل کَل ندارما
_ مگه من کَل کَل کردم؟
_ اعصابمم این روزا خیلی ضعیف شده و ممکنه عصبی بشم و به دوستم که تو تهرانه زنگ بزنم و یه کلمه بگم خونواده ات رو بُکُشن، اونوقت باید تا آخر عمرت زجر بکشی و حسرت بخوری که چرا خریت کردی!
بعد هم بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و گفت:
_ به روح یلدا که برام عزیزترینه قسم میخورم که اگه یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه با من بحث کنی یا بهم تیکه بندازی، دیگه هیچوقت نمیتونی پدر و مادرت رو زنده ببینی!
بعد هم به سمت دیوار هلم داد، از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.
با دهن باز و چشمهای متعجب همونجا ایستادم!
فکر نمیکردم انقدر سریع عصبی بشه و دوباره بخواد با جون خونواده ام تهدیدم کنه وگرنه دهنم رو می بستم!
روی زمین نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم و لبم رو گاز گرفتم!
به روح یلدا قسم خورد و این یعنی کاملاً جدی بود، پس...پس دیگه نباید بی موقع دهنم رو باز کنم وگرنه با یه حرف کوچیک و مسخره، ممکنه اتفاق بدی بیفته...
۱۳.۷k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.