پارت

پارت۴۳

بهش اشاره کردم که بشینه.با مکث نشست و گفت
_من زیاد وقت ندارم
_درباره ی نوشینه
نگاهی بهم انداخت و گفت
_خب...میشنوم.
گفتم
_منظورت از حرفی که امروز زدی چی بود؟
کمی نگاهم کرد و گفت
_ینی رئیست بهت نگفته؟
با اخم گفتم
_سپهر رئیس من نیست.
پوزخندی زد و گفت
_آره خب...
ادامه داد
_یه افسانه هست که میگه یه دورگه به جادوی سیاه پایان میده.
_میدونم...برای همینه که داریم نوشینو اماده میکنیم چون اون همون دورگست.
کمی نگاهم کرد و گفت
_ولی انگار همه ی افسانه رو نمیدونی...
گیج نگاهش کردم.گفتم
_منظورت چیه؟
به روبروش نگاه کرد و گفت
_میدونی که...جادو...نابود نمیشه.
نگاهم کرد و ادامه داد
_اون افسانه میگه همه جادوی سیاه به اون دورگه منتقل میشه...




پ.ن:اقا میدونم این یکی خیلی کوتاهه ولی خدایی سرم در شرف ترکیدنه😐 ❤
دیدگاه ها (۷)

پارت۴۴با تعجب به میلاد نگاه کردم.باورم نمیشد.اخه نوشین؟حتی ن...

ماه خاموش

بچه ها یه تیزر واسه رمان درست کردم توی پیج اینستای رمان گذاش...

پارت۴۲چشمامو که باز کردم توی خونه بودم.روی تختم.روی میز کنار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط