پارت

پارت۴۲


چشمامو که باز کردم توی خونه بودم.روی تختم.روی میز کنار تختم یه سینی صبحونه بود.
هنوز سرم کمی درد میکرد.ولی بلند شدم و با ولع صبحونه رو خوردم چون خیلی گشنم بود.
مامان صدام کرد و گفت که برم پیشش.اخرین جرعه ی چاییم رو خوردم و رفتم بیرون.
مامان توی اتاقش بود و یه ساک مسافرتی وسط اتاق افتاده بود.کنارش نشسته بود و مشغول تا کردن لباسای پخش توی اتاق بود.
گفتم
_جایی قراره بریم؟
گفت
_راستش من قراره یه چند روزی برم پیش خالت.
_میری آلمان؟خب چرا من نیام؟
در حالی که لباسارو توی ساک میزاشت گفت
_اخه...برای تفریح نمیرم که.مریم بیمارستانه باید برم پیشش.دوروز دیگه مرخص میشه.شوهرشم که همش تو سفره.باید برم.
با نگرانی گفتم
_بیمارستان چرا؟چیزی شده؟
_نه نه چیز مهمی نیست.حالش خوبه.تو هم بمون اینجا به درسات برس.یا میخوای بری پیش میلاد و عموت؟
سریع گفتم
_نه خونه میمونم.مراقب خودت باش پس.کی میری؟
_امشب...

***آرمان***


روی نیمکت پارک خلوتی نشسته بودم.بدجوری توی فکر بودم و نمیتونستم ذهنمو جمع کنم.گاهی از خودم میپرسیدم چه اهمیتی داره؟فعلا گونه ی ما توی خطر جدی ای بود و مشکل فقط به دست یه نفر حل میشه.پس واقعا چرا انقدر اهمیت میدادم که ممکنه...
تفسمو صدادار فوت کردم و دستامو بهم قفل کردم.سرمو انداختم پایین و چشمامو بستم.تا اینکه صدای میلاد باعث شد سرمو بیارم بالا.
_میخواستی منو ببینی...
دیدگاه ها (۵)

بچه ها یه تیزر واسه رمان درست کردم توی پیج اینستای رمان گذاش...

پارت۴۳بهش اشاره کردم که بشینه.با مکث نشست و گفت_من زیاد وقت ...

پارت۴۱کتابو برداشت و بازش کرد.گفتم_نه اما...گفتم ممکنه...ینی...

پارت۴۰سریع از روی میز پایین اومدم و رفتم سمت دیوار.حتی نمیدو...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_282سرمو بین دستام گرفت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط