خون آشام عزیز (76)
(از زبون یونگی)
از بیرون اومدم خونه همه خواب بودن خوابم نبرد رفتم توی بالکن اتاقم سیگار روشن کردم. یهو متوجه یه چیزی شدم یک نفر توی نه یا داشت میرفت سمت انباری. چشمامو ریز کردم ببینم کیه اما برام آشنا نبود. سیگار رو انداختم و رفتم دنبالش. وارد انباری شد پشت سرش رفتم و یک چاقو یه اعنوان تحدید زیر گردنش گذاشتم..
یونگی : تو کی هستی اینجا چی میخوای..
آروم برگشت سمتم کلاه شنلش رو از روی سرش برداشت. شوکه شدم انگار توی رویا بودم. چاقو از توی دستم افتاد زمین. جین بود ترسیدم و خشکم زد با چشمای پر اشک قرمز بهم نگاه میکرد. بغض کردم اشکام سرازیر شد ایندفعه خواب نبود خودش بود جین بود..
جین : یونگیااا (گریه میکنه)..
یونگی : جین!. (میره سمتش و بغلش میکنه) دلم برات تنگ شده بود .
جین : منم همینجور.. فک میکردم قرار نیس دیگه ببینمتون.. میدونی چقدر تنها بودم..
یونگی : باورم نمیشه تو جلوی چشمای خودم پرت شدی پایین..
جین : وقتی پرت شدم پایین انگار یکی نجاتم بده وقتی به هوش اومدم تو خونه ی خودمون بودم. نمیدونم چطوری.عجیبه..
یونگی : خوشحالم زنده ای..
جین : منم خوشحالم پیداتون کردم.. راستی جونگکوک خیلی عوض شده.. دیدمش ولی اون منو ندید..
یونگی : اون رئیس شرکت شده.. تازه اینو بگم که اون هیچی از گذشته یادش نمیاد وقتی بهوش اومد هما چیرو فراموش کرد بجز یه سری چیزا..
جین : بیچاره.. بهتره هیچ وقت یادش نیاد چون دوباره آسیب میبینه..راستی اون پسره کیه؟
یونگی : اون؟.. جیمین رو یادته..
جین : خب..
یونگی : این پسرشه.. جیهون..
جین : چرا پیش شماست؟
یونگی : جیمین قبل مرگش پسرشو سپرد دست جونگکوک و ازش خواست بزرگش کنه جونگکوک همینو یادشه جیمین رو یادشه اما اینکه تهیونگ کیه و چه اتفاقی افتاده رو یادش نمیاد..بهتره وقتی دیدیش بهش هیچی نگی..
جین : منو هم فراموش کرده؟
یونگی : تا به حال حرفی دربارت نزده نمیدونم..
جونگکوک : بنظرت داداشمو فراموش میکنم؟
جین : ها؟!
یونگی : کی اومدی.؟
جونگکوک : همین الان.. جوابمو نمیدی هیونگ؟
جین : جونگکوکاا.. (گریه میکنه.) چقدر عوض شدی!..
جونگکوک : نگه همیشه باید جونگکوک سابق بمونم؟ چرا خودتو از ما مخفی کردی؟!
جین : نمیتونم بعد چند سال تو چشماتون نگاه کنم پس دیدنم چه فایده ای داشت..
جونگکوک : دیگه قایم نشو هیونگ..
جین: هرچی تو بگی
اون شب رو خیلی خوب گذروندیم. بعد چند سال دوباره باهم خندیدیم باهم غذا خوردیم و باهم نوشیدنی زدیم..
از بیرون اومدم خونه همه خواب بودن خوابم نبرد رفتم توی بالکن اتاقم سیگار روشن کردم. یهو متوجه یه چیزی شدم یک نفر توی نه یا داشت میرفت سمت انباری. چشمامو ریز کردم ببینم کیه اما برام آشنا نبود. سیگار رو انداختم و رفتم دنبالش. وارد انباری شد پشت سرش رفتم و یک چاقو یه اعنوان تحدید زیر گردنش گذاشتم..
یونگی : تو کی هستی اینجا چی میخوای..
آروم برگشت سمتم کلاه شنلش رو از روی سرش برداشت. شوکه شدم انگار توی رویا بودم. چاقو از توی دستم افتاد زمین. جین بود ترسیدم و خشکم زد با چشمای پر اشک قرمز بهم نگاه میکرد. بغض کردم اشکام سرازیر شد ایندفعه خواب نبود خودش بود جین بود..
جین : یونگیااا (گریه میکنه)..
یونگی : جین!. (میره سمتش و بغلش میکنه) دلم برات تنگ شده بود .
جین : منم همینجور.. فک میکردم قرار نیس دیگه ببینمتون.. میدونی چقدر تنها بودم..
یونگی : باورم نمیشه تو جلوی چشمای خودم پرت شدی پایین..
جین : وقتی پرت شدم پایین انگار یکی نجاتم بده وقتی به هوش اومدم تو خونه ی خودمون بودم. نمیدونم چطوری.عجیبه..
یونگی : خوشحالم زنده ای..
جین : منم خوشحالم پیداتون کردم.. راستی جونگکوک خیلی عوض شده.. دیدمش ولی اون منو ندید..
یونگی : اون رئیس شرکت شده.. تازه اینو بگم که اون هیچی از گذشته یادش نمیاد وقتی بهوش اومد هما چیرو فراموش کرد بجز یه سری چیزا..
جین : بیچاره.. بهتره هیچ وقت یادش نیاد چون دوباره آسیب میبینه..راستی اون پسره کیه؟
یونگی : اون؟.. جیمین رو یادته..
جین : خب..
یونگی : این پسرشه.. جیهون..
جین : چرا پیش شماست؟
یونگی : جیمین قبل مرگش پسرشو سپرد دست جونگکوک و ازش خواست بزرگش کنه جونگکوک همینو یادشه جیمین رو یادشه اما اینکه تهیونگ کیه و چه اتفاقی افتاده رو یادش نمیاد..بهتره وقتی دیدیش بهش هیچی نگی..
جین : منو هم فراموش کرده؟
یونگی : تا به حال حرفی دربارت نزده نمیدونم..
جونگکوک : بنظرت داداشمو فراموش میکنم؟
جین : ها؟!
یونگی : کی اومدی.؟
جونگکوک : همین الان.. جوابمو نمیدی هیونگ؟
جین : جونگکوکاا.. (گریه میکنه.) چقدر عوض شدی!..
جونگکوک : نگه همیشه باید جونگکوک سابق بمونم؟ چرا خودتو از ما مخفی کردی؟!
جین : نمیتونم بعد چند سال تو چشماتون نگاه کنم پس دیدنم چه فایده ای داشت..
جونگکوک : دیگه قایم نشو هیونگ..
جین: هرچی تو بگی
اون شب رو خیلی خوب گذروندیم. بعد چند سال دوباره باهم خندیدیم باهم غذا خوردیم و باهم نوشیدنی زدیم..
- ۷.۶k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط