هنگام

هنگام
شعری برای چهل سالگیم

جهان مرا مه گرفته سراسر
و تا چشم می بیند آب است در چارسوهای منظر
در اینجا به جای چهل روز
چهل سال یک ریز باریده باران
چهل سال بی وقفه غریده طوفان
ستیزیده ام پنجه در پنجه روی در روی
چهل سال با موجهای کف آلود جوشان
و بیرون کشانیده ام کشتی ام را
چهل بار از کام خیزاب های خروشان
چهل سال برمن چرانیده اند ابرها پیرهنهایشان را
و اشباح قربانیان جزایز کفن هایشان را
و اکنون که انگار طوفان نشسته است
و نور چهل سال در من ستیزیده خسته است
الا ای خجسته کبوتر
نه هنگام آنست دیگر
که از دستهایم به دیدار آرامش و آشتی پر در آری؟؟؟
و از چشمهایم برایم دو برگ درخشان زیتون بیاری؟؟؟

حسین منزوی
#خاص #عاشقانه
#دلنوشته #عشق_جان #دلبرانه
#دلتنگی #عشقولانه #دلبر_ناب
#کپی_ممنوع
دیدگاه ها (۰)

چشم تو حکمِ به اعدام ، چه آسان می‌داد ؛پادشاهی که به قتل همه...

کافیست یکبار مادرت مراآستینی کند که قرار استبرایت بالا بزندب...

* * * با لب سُرخت مرا یاد خدا انداختیروزگارت خوش که از میخان...

به محشر وعدہ ی دیدار اگر دادی نمی رنجموصال چون تویی را صبر ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط