حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 100
عسل: باشه برو.
مهشاد: من گشنمه
پانیذ: دو دیقه جلوی شکمتو بگیر، میتونی؟
مهشاد:نخیر.....
پانیذ: چی سفارش بدم؟
عسل: نمیدونم فرقی نداره
پانیذ: اوکی. دیانا نظر تو چیه؟
تو چی میخوری؟
دیانا:.......
پانیذ: اوییی با توعمااا
دیانا:........
محراب:*رسما نمیشنید، رفتم دستمو گذاظتم روی شونهاش و تکونش دادم
ولی انگار نه انگار*
عسل: عه واا
دیانااااا
پانیذ:*محراب از شونه ی دیانا گرفته بود و عسل هم جلوی صورتش بشکن میزد
ولی فایده ای نداشت
یهو یه چیزی به سرم زد*
پانیذ: برید کنار برید کنار
*رو به دیانا کردم و گفتم*
پانیذ: عزیزمم
*درجا گفت*
دیانا: جانمم عزیزممم
*مهشاد و محراب و عسل سری به تأسف تکون دادن*
پانیذ: غذا چی میخوری؟
دیانا: نمیدونم. فرقی نداره عزیزم
پانیذ: اوکی
عزیزممم
*اون عزیزم رو از قصد و
با حرص گفتم چون واقعا دیونمون کرده بود..
غذا اومد خوردیم
به زور تو حلق رضا کردیم غذارو چون
نمیخورد و خب راستش
اگه هم میخواست، نمیتونست
چون واقعا سخت بود شرایطش
و درکش میکردم.
شام رو ك خوردیم رفتیم
نشستیم دور هم تا بلکه یه فکری کنیم
که به این نتیجه رسیدیم
ك یه کدومامون بریم ترکیه
ولی الان داشتیم سر این بحث میکردیم ك کی بره*
رضا: بزارید من برمم
محراب: نه داداش تو حالت روال نیست
بزار من میرم
رضا: محراب چرا چیز میگی؟
یه نفر کافی نیست
من اگه هم بخوام برم که خب صد در صد میرم، باید یکی دیگه ام همراهم باشه
محراب: خب من باهات میام
رضا:......
عسل: آقا حالا ول کنین
فردا راجبش حرف میزنیم
پانیذ: راست میگه پاشین
*همگی رفتن توی اتاق هاشون
رضا و محراب هم توی سالن خوابیدن
قبل اینکه برم بخوابم رفتم جلوی در اتاق متین
در زدم و کمی بعد وارد شدم
دیدم داره اشکاشو پاک میکنه
صدای ترک برداشتن قلبمو شنیدم
الهی بگردم
پانیذ: داداش. با خودت این کارو نکن
متین:.......
پانیذ: نگران نباش
من دلم روشنه
جایی نمیره
تازه.....
*با مکث کردنم سرشو اورد بالا و به چشمام خیره شد،
نمیتونستم توی چشمای اشکی یا بهتره بگم چشمای طوفانیشش نگاه کنم
به قالی روی زمین نگاه کردم و گفتم*
پانیذ: میخوایم بریم ترکیه
متین: خبب
پانیذ: خب میخوایم بریم دنبالش
متین: نه شما نمیخواد برید
من خودم میرم
پانیذ: نخیرم
بعدم، ما ك هممون نمیخوایم بریم
دو نفر قراره برن
یکی رضاعه
چون اصلا نمیشه جلوشو گرفت
یکی ام ممده که نمیزاره شماها تنهایی برید
به احتمال زیاد سه تایی میرید
متین: اگه نتونم برم چی؟؟؟
پانیذ: چرا نتونی؟
متین: نمیدونم......
پانیذ:*لبخند خیلیی ملیحی زدم و گفتم*
پانی: انقدر نفوذ بد نزنن
من دیگه میرم
توعم بخوابیااا
به هیچی فکر نکن
متین: مرسی اجی
پانیذ: قربونت(به لحن خودش)
متین: شب خوش
پانیذ: شب توعم خوش.
تقدیم به نگاه های قشنگتون
part 100
عسل: باشه برو.
مهشاد: من گشنمه
پانیذ: دو دیقه جلوی شکمتو بگیر، میتونی؟
مهشاد:نخیر.....
پانیذ: چی سفارش بدم؟
عسل: نمیدونم فرقی نداره
پانیذ: اوکی. دیانا نظر تو چیه؟
تو چی میخوری؟
دیانا:.......
پانیذ: اوییی با توعمااا
دیانا:........
محراب:*رسما نمیشنید، رفتم دستمو گذاظتم روی شونهاش و تکونش دادم
ولی انگار نه انگار*
عسل: عه واا
دیانااااا
پانیذ:*محراب از شونه ی دیانا گرفته بود و عسل هم جلوی صورتش بشکن میزد
ولی فایده ای نداشت
یهو یه چیزی به سرم زد*
پانیذ: برید کنار برید کنار
*رو به دیانا کردم و گفتم*
پانیذ: عزیزمم
*درجا گفت*
دیانا: جانمم عزیزممم
*مهشاد و محراب و عسل سری به تأسف تکون دادن*
پانیذ: غذا چی میخوری؟
دیانا: نمیدونم. فرقی نداره عزیزم
پانیذ: اوکی
عزیزممم
*اون عزیزم رو از قصد و
با حرص گفتم چون واقعا دیونمون کرده بود..
غذا اومد خوردیم
به زور تو حلق رضا کردیم غذارو چون
نمیخورد و خب راستش
اگه هم میخواست، نمیتونست
چون واقعا سخت بود شرایطش
و درکش میکردم.
شام رو ك خوردیم رفتیم
نشستیم دور هم تا بلکه یه فکری کنیم
که به این نتیجه رسیدیم
ك یه کدومامون بریم ترکیه
ولی الان داشتیم سر این بحث میکردیم ك کی بره*
رضا: بزارید من برمم
محراب: نه داداش تو حالت روال نیست
بزار من میرم
رضا: محراب چرا چیز میگی؟
یه نفر کافی نیست
من اگه هم بخوام برم که خب صد در صد میرم، باید یکی دیگه ام همراهم باشه
محراب: خب من باهات میام
رضا:......
عسل: آقا حالا ول کنین
فردا راجبش حرف میزنیم
پانیذ: راست میگه پاشین
*همگی رفتن توی اتاق هاشون
رضا و محراب هم توی سالن خوابیدن
قبل اینکه برم بخوابم رفتم جلوی در اتاق متین
در زدم و کمی بعد وارد شدم
دیدم داره اشکاشو پاک میکنه
صدای ترک برداشتن قلبمو شنیدم
الهی بگردم
پانیذ: داداش. با خودت این کارو نکن
متین:.......
پانیذ: نگران نباش
من دلم روشنه
جایی نمیره
تازه.....
*با مکث کردنم سرشو اورد بالا و به چشمام خیره شد،
نمیتونستم توی چشمای اشکی یا بهتره بگم چشمای طوفانیشش نگاه کنم
به قالی روی زمین نگاه کردم و گفتم*
پانیذ: میخوایم بریم ترکیه
متین: خبب
پانیذ: خب میخوایم بریم دنبالش
متین: نه شما نمیخواد برید
من خودم میرم
پانیذ: نخیرم
بعدم، ما ك هممون نمیخوایم بریم
دو نفر قراره برن
یکی رضاعه
چون اصلا نمیشه جلوشو گرفت
یکی ام ممده که نمیزاره شماها تنهایی برید
به احتمال زیاد سه تایی میرید
متین: اگه نتونم برم چی؟؟؟
پانیذ: چرا نتونی؟
متین: نمیدونم......
پانیذ:*لبخند خیلیی ملیحی زدم و گفتم*
پانی: انقدر نفوذ بد نزنن
من دیگه میرم
توعم بخوابیااا
به هیچی فکر نکن
متین: مرسی اجی
پانیذ: قربونت(به لحن خودش)
متین: شب خوش
پانیذ: شب توعم خوش.
تقدیم به نگاه های قشنگتون
۵.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.