آوارگان در راه آمریکا
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_هجدهم
بچه ها گفتند:آره آره الان میخواستیم بخوابیم.
بعد از رفتن مادر نیلوفر,هرکدام از ما شروع کرد به پهن کردن رخت خوابش.همه مان بر روی رخت خوابمان دراز کشیده بودیم و با گوشی کار میکردیم.منم از این فرصت استفاده کردم و با صدای آرامی که فقط خودمان بشنویم گفتم:
بچه ها لطفا گوش کنید!
همه سیم کارتاتونو در بیارید.
اول با مخالفت ۳ نفر از دوستان مواجه شدم اما هرچی باشد,ما به طور مخفیامه ای میخواستیم به آمریکا برویم.پس دوباره اعلام کردم:
مگه نشنیدید چی گفتم؟سیم کارتا رو در بیارید.ما قراره تقریبا ۴ ساعت دیگه,به طور مخفیانه از اتاق و خونه نیلوفر خارج بشیم و بریم سمت فرودگاه.خب حالا یعنی نمیدونید ممکنه دردسر برامون پیش بیاد؟
تا الانشم که تا اینجا اومدیم و موندیم خیلی ریسک زیادی کردیم.ممکنه اصلا ممنوع الخروج شده باشیم!چون مادر و پدرامون نگرانمونن و میترسن که ما کاری کنیم.
خب فکر میکنم متوجه شده باشید چرا بهتون گفتم سیم کارتا رو در بیارید.
کمی چهره ها درهم رفت اما چه باید میکرد؟نباید میگذاشتم که سیم کارتها همین طور در دستمان باشد.
سیم کارتها بعد از ۱۰ دقیقه به من تحویل داده شد.منم جایی از چمدانم که هیچکس هیچکس نمیتوانست حدس بزند که آنجاهم هست قایم کردم.
ساعت که ۱۲ شد شب بخیر من,اعلام خوابیدن شد و باید همه میخوابیدند اما از شور و اشتیاق و اضطراب و استرس هیچکداممان نتوانستیم بخوابیم.
۵دقیقه ای گذشت که دیدم کیمیا میخواست با من حرف بزند,رویم طرفش بود و نمیتوانستم برگردم.چون بین بهار و کیمیا,۲ دوست دوران دبیرستان که با آنها سر موضوعی دعوا کرده بودم گیر افتاده بودم.کیمیا گفت:زینب....خوابیدی؟
_چرا الان اینو میپرسی؟خب اگه هم خواب نباشمو چشام سنگین شده باشه مجبور میشم بهت جواب بدم و بگم آره دارم میخوابم.
_ببخشید.پس اگه میخواستم بپرسم اینطوری میپرسم.نخوابیدی؟
_هووم.خوبه!
_زینب....
_باز چیه؟
_چرا اینهمه عصبانی میشی؟مگه من چیکار کردم؟فقط میخوام ازت یه چی بپرسم.
فاطمه اینبار گفت:واای کیمیا نمیخوای بخوابی؟صداتم که آروم نیست بگم داره آروم با زینب حرف میزنه!اه!!!
_معذرت میخوام.ببخشید از همگی.یواش تر صحبت میکنم.اصلا میگیرم میخوابم.
اینبار زهرا گفت:نه نخواب.اگه بخوابیم ممکنه خواب بمونیم و از سفر جا بمونیم.بهتره دو نفر یا چند نفر بیدار بمونن بعد که رفتیم نو هواپیماه و هطر از بیخ گوشمون رد شد اون چند نفر که بیدار بودن میخوابن.
_اوکی.خوبه.
دوباره سکوت شد.کیمیا ادامه داد:
زینب اینهمه خشم و عصبانیت تو باعث میشه فکر کنم که هنوز خشمت روی من و بهار سرجاشه و این....باعث خوشحالیمه.
......ادامه دارد.....
#قسمت_هجدهم
بچه ها گفتند:آره آره الان میخواستیم بخوابیم.
بعد از رفتن مادر نیلوفر,هرکدام از ما شروع کرد به پهن کردن رخت خوابش.همه مان بر روی رخت خوابمان دراز کشیده بودیم و با گوشی کار میکردیم.منم از این فرصت استفاده کردم و با صدای آرامی که فقط خودمان بشنویم گفتم:
بچه ها لطفا گوش کنید!
همه سیم کارتاتونو در بیارید.
اول با مخالفت ۳ نفر از دوستان مواجه شدم اما هرچی باشد,ما به طور مخفیامه ای میخواستیم به آمریکا برویم.پس دوباره اعلام کردم:
مگه نشنیدید چی گفتم؟سیم کارتا رو در بیارید.ما قراره تقریبا ۴ ساعت دیگه,به طور مخفیانه از اتاق و خونه نیلوفر خارج بشیم و بریم سمت فرودگاه.خب حالا یعنی نمیدونید ممکنه دردسر برامون پیش بیاد؟
تا الانشم که تا اینجا اومدیم و موندیم خیلی ریسک زیادی کردیم.ممکنه اصلا ممنوع الخروج شده باشیم!چون مادر و پدرامون نگرانمونن و میترسن که ما کاری کنیم.
خب فکر میکنم متوجه شده باشید چرا بهتون گفتم سیم کارتا رو در بیارید.
کمی چهره ها درهم رفت اما چه باید میکرد؟نباید میگذاشتم که سیم کارتها همین طور در دستمان باشد.
سیم کارتها بعد از ۱۰ دقیقه به من تحویل داده شد.منم جایی از چمدانم که هیچکس هیچکس نمیتوانست حدس بزند که آنجاهم هست قایم کردم.
ساعت که ۱۲ شد شب بخیر من,اعلام خوابیدن شد و باید همه میخوابیدند اما از شور و اشتیاق و اضطراب و استرس هیچکداممان نتوانستیم بخوابیم.
۵دقیقه ای گذشت که دیدم کیمیا میخواست با من حرف بزند,رویم طرفش بود و نمیتوانستم برگردم.چون بین بهار و کیمیا,۲ دوست دوران دبیرستان که با آنها سر موضوعی دعوا کرده بودم گیر افتاده بودم.کیمیا گفت:زینب....خوابیدی؟
_چرا الان اینو میپرسی؟خب اگه هم خواب نباشمو چشام سنگین شده باشه مجبور میشم بهت جواب بدم و بگم آره دارم میخوابم.
_ببخشید.پس اگه میخواستم بپرسم اینطوری میپرسم.نخوابیدی؟
_هووم.خوبه!
_زینب....
_باز چیه؟
_چرا اینهمه عصبانی میشی؟مگه من چیکار کردم؟فقط میخوام ازت یه چی بپرسم.
فاطمه اینبار گفت:واای کیمیا نمیخوای بخوابی؟صداتم که آروم نیست بگم داره آروم با زینب حرف میزنه!اه!!!
_معذرت میخوام.ببخشید از همگی.یواش تر صحبت میکنم.اصلا میگیرم میخوابم.
اینبار زهرا گفت:نه نخواب.اگه بخوابیم ممکنه خواب بمونیم و از سفر جا بمونیم.بهتره دو نفر یا چند نفر بیدار بمونن بعد که رفتیم نو هواپیماه و هطر از بیخ گوشمون رد شد اون چند نفر که بیدار بودن میخوابن.
_اوکی.خوبه.
دوباره سکوت شد.کیمیا ادامه داد:
زینب اینهمه خشم و عصبانیت تو باعث میشه فکر کنم که هنوز خشمت روی من و بهار سرجاشه و این....باعث خوشحالیمه.
......ادامه دارد.....
۷۲۹
۲۹ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.