آوارگان در راه آمریکا
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_نوزدهم
یه خورده در جواب دادنم مکث کردم,سپس همانطور که به سقف خیره شده بودم با پوزخندی که میدانستم حرصش را در آورده ام گفتم:
ههِ!😏 دیگه چیزی هم هست که ازم نگرفتی باشی؟این بار چی میخوای؟😕
_ازت میخوام بیا مشکلات قبل رو فراموش کنیم.بیا باهم ادامه بدیم!
تا خواستم حرفی بزنم,بهار گفت:راست میگه.الان بهترین موقع ایه که میتونیم باهم خوب باشیم و مشکلات قبل رو فراموش کنیم.
حوصله ام از اینکه درمورد حرف های عقب مانده شان حرف بزنم و به چرندیاتشان گوش دهم سر رفت.برای همین جایم را با نیلوفر عوض کردم و رفتم کناره فاطیما و مارال.
حداقل آنها بهتر از بهار و کیمیا بودند و اینطور حداقل خوابم میبرد.
🌟 🌟 🌟
ساعت ۳:١۰ دقیقه صبح.
با صدای نیلوفر که داشت همگی را بیدار میکرد بیدار شدم.تقرییا در خواب و بیداری بودم که نوبت من هم شد.نیلوفر بالای سرم آمده و در آن نیمه ی شب که خوابیدن برای هرکسی شیرین است از من میخواست تا بلند شوم و برویم برای جست و جوی خودمان.
همه بیدار شده بودند و چمدان به دست,البته همراه یک کیف کوچک که در آن چیزهای ضروری خود را جای داده بودند,آماده برای سفر و ماجراجویی شده بودند.
تا آن موقع هیچ کس از چندساعت آینده اش که در هواپیماه به سر میبرد خبر نداشت,اما انگار همه با زبان بی زبانی میخواستند بگویند که دلشان شور میزند.
اما هیچکدام,حتا خود من هم هیچیزی نمیگفتم.
آماده آماده برای ماجراجویی بودیم,پس با همان نقشه ای که برای رفتن از اتاق نیلوفر کشیده بودیم,با موفقیت خارج شدیم.
و....
#قسمت_نوزدهم
یه خورده در جواب دادنم مکث کردم,سپس همانطور که به سقف خیره شده بودم با پوزخندی که میدانستم حرصش را در آورده ام گفتم:
ههِ!😏 دیگه چیزی هم هست که ازم نگرفتی باشی؟این بار چی میخوای؟😕
_ازت میخوام بیا مشکلات قبل رو فراموش کنیم.بیا باهم ادامه بدیم!
تا خواستم حرفی بزنم,بهار گفت:راست میگه.الان بهترین موقع ایه که میتونیم باهم خوب باشیم و مشکلات قبل رو فراموش کنیم.
حوصله ام از اینکه درمورد حرف های عقب مانده شان حرف بزنم و به چرندیاتشان گوش دهم سر رفت.برای همین جایم را با نیلوفر عوض کردم و رفتم کناره فاطیما و مارال.
حداقل آنها بهتر از بهار و کیمیا بودند و اینطور حداقل خوابم میبرد.
🌟 🌟 🌟
ساعت ۳:١۰ دقیقه صبح.
با صدای نیلوفر که داشت همگی را بیدار میکرد بیدار شدم.تقرییا در خواب و بیداری بودم که نوبت من هم شد.نیلوفر بالای سرم آمده و در آن نیمه ی شب که خوابیدن برای هرکسی شیرین است از من میخواست تا بلند شوم و برویم برای جست و جوی خودمان.
همه بیدار شده بودند و چمدان به دست,البته همراه یک کیف کوچک که در آن چیزهای ضروری خود را جای داده بودند,آماده برای سفر و ماجراجویی شده بودند.
تا آن موقع هیچ کس از چندساعت آینده اش که در هواپیماه به سر میبرد خبر نداشت,اما انگار همه با زبان بی زبانی میخواستند بگویند که دلشان شور میزند.
اما هیچکدام,حتا خود من هم هیچیزی نمیگفتم.
آماده آماده برای ماجراجویی بودیم,پس با همان نقشه ای که برای رفتن از اتاق نیلوفر کشیده بودیم,با موفقیت خارج شدیم.
و....
۱.۳k
۲۹ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.