فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت :۴۷
تهیونگ: بریم پایین ...
کم کم صدای پاهاشون اومد ا.ت کمی به خود لرزید حالا علاوه بر کوک از تهیونگ هم میترسید .. بابت اون حرفش اون انگار با حرص و عصبانیت این حرف رو به ا.ت زده بود ا.ت از این میترسید که فکر میکرد چون تهیونگ دوست کوکه وقتی ا.ت باعث این حال بد و صدمه دیدن کوک شده بود میخواد کاری با ا.ت بکنه یا بلایی به سرش بیاره یا حتی بدتر ... ا.ت گیج شده بود و افکار منفی همین طوری رد میشدن که کوک و ته اومدن پایین ته نگاهی خیره به ا.ت میکنه ولی کوک فقط رد میشه حتی به ا.ت نگاه هم نمیکنه ا.ت تعجب میکنه ولی تهیونگ ار از اون هم بیشتر تعجب کرد بنظر میاد تنها کسی که میزان عاشقی کوک به ا.ت رو میدونست اون بود مشخصا اون تهیونگ بود که بیشتر از همه میدونست ا.ت همونجا مونده بود و تکونی نمیخورد کوک و ته حالا به اندازه کافی از ا.ت دور شده بودن که تهیونگ نتونست جلوی کنجکاوی اش رو بگیره و گفت :
تهیونگ: چرا ... حتی نگاهش هم نکردی؟
کوک : فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه !
تهیونگ: کوک ... حالت خوبه؟!
کوک با ضعف دوباره به گریه میوفته و میگه: نه ... خوب نیستم ... ببخشید ..
تهیونگ: نگو ببخشید ... ایرادی نداره حالا بگو چرا ؟
کوک نفس عمیقی کشید و وایستاد رو به روی تهیونگ و خیره نگاهش کرد و آروم لب زد: من کلی تلاش کردم که عاشقم شه ... کلی براش فداکاری کردم ... اون قدری که توی فداکاری هام غرق شدم ... اون قدری که این طوری شدم و به این روز افتادم .. اگه میخواست عاشقم شه باید تا الان میشد .... الان دیگه نمیخوام هیچ کاری کنم .... سرنوشت من و اون هیچ ربطی بهم نداره منم نمیتونم با سرنوشت در بیوفتم همین قدر کافیه ... من نابود شدم و اون عاشقم نشد !💔
کوک با بی احساسی لبخند غمگینی میزنه و ادامه میده : دیگه کاری نمیکنم... میزارم این عشق یه طرفه ذره ذره وجودی که برام مونده رو بخوره و نابودم کنه !
ته : اما ....
کوک : هیچی نگو ته ... من میرم بخوابم...
ته : اما تو که الان بیدار شدی! ...
کوک : که چی؟
ته : خب آخه...
کوک : فعلا ...
کوک که رفت تهیونگ زیر لب زمزمه کرد : خدا کنه ... فقط افسرده نشده باشه ..!
ا.ت : عاااا ... سلام تهیونگ!
تهیونگ سرد و بی احساس و عصبی که ا.ت نگاه میکنه و میگه : چی میخوای !؟
ا.ت : مم.... م ... من... م...میگم....
تهیونگ: ا.ت من نه عاشق چشم و ابروت ام نه چیز دیگه ای تازه از اینکه باعث این حال کوک شدی عصبی ام ... حالا پاشی بیای برام لکنت بگیری اصلا واسم مهم که نیس تازه لذت هم میبرم که یکم حساب میبری من کوک نیستم ... دور و ورم پیدات نشه اونکه باید ازش بترسی کوک نیس .. منم !
حالا گمشو تا زنده زنده دفنت نکردم !
ا.ت : گوش کن ... من یه چیزی فهمیدم ..
تهیونگ: چی ؟
ا.ت : خب ... چیزی که بهت قول میدم ارزش شنیدنش رو داشته باشه ...
پارت :۴۷
تهیونگ: بریم پایین ...
کم کم صدای پاهاشون اومد ا.ت کمی به خود لرزید حالا علاوه بر کوک از تهیونگ هم میترسید .. بابت اون حرفش اون انگار با حرص و عصبانیت این حرف رو به ا.ت زده بود ا.ت از این میترسید که فکر میکرد چون تهیونگ دوست کوکه وقتی ا.ت باعث این حال بد و صدمه دیدن کوک شده بود میخواد کاری با ا.ت بکنه یا بلایی به سرش بیاره یا حتی بدتر ... ا.ت گیج شده بود و افکار منفی همین طوری رد میشدن که کوک و ته اومدن پایین ته نگاهی خیره به ا.ت میکنه ولی کوک فقط رد میشه حتی به ا.ت نگاه هم نمیکنه ا.ت تعجب میکنه ولی تهیونگ ار از اون هم بیشتر تعجب کرد بنظر میاد تنها کسی که میزان عاشقی کوک به ا.ت رو میدونست اون بود مشخصا اون تهیونگ بود که بیشتر از همه میدونست ا.ت همونجا مونده بود و تکونی نمیخورد کوک و ته حالا به اندازه کافی از ا.ت دور شده بودن که تهیونگ نتونست جلوی کنجکاوی اش رو بگیره و گفت :
تهیونگ: چرا ... حتی نگاهش هم نکردی؟
کوک : فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه !
تهیونگ: کوک ... حالت خوبه؟!
کوک با ضعف دوباره به گریه میوفته و میگه: نه ... خوب نیستم ... ببخشید ..
تهیونگ: نگو ببخشید ... ایرادی نداره حالا بگو چرا ؟
کوک نفس عمیقی کشید و وایستاد رو به روی تهیونگ و خیره نگاهش کرد و آروم لب زد: من کلی تلاش کردم که عاشقم شه ... کلی براش فداکاری کردم ... اون قدری که توی فداکاری هام غرق شدم ... اون قدری که این طوری شدم و به این روز افتادم .. اگه میخواست عاشقم شه باید تا الان میشد .... الان دیگه نمیخوام هیچ کاری کنم .... سرنوشت من و اون هیچ ربطی بهم نداره منم نمیتونم با سرنوشت در بیوفتم همین قدر کافیه ... من نابود شدم و اون عاشقم نشد !💔
کوک با بی احساسی لبخند غمگینی میزنه و ادامه میده : دیگه کاری نمیکنم... میزارم این عشق یه طرفه ذره ذره وجودی که برام مونده رو بخوره و نابودم کنه !
ته : اما ....
کوک : هیچی نگو ته ... من میرم بخوابم...
ته : اما تو که الان بیدار شدی! ...
کوک : که چی؟
ته : خب آخه...
کوک : فعلا ...
کوک که رفت تهیونگ زیر لب زمزمه کرد : خدا کنه ... فقط افسرده نشده باشه ..!
ا.ت : عاااا ... سلام تهیونگ!
تهیونگ سرد و بی احساس و عصبی که ا.ت نگاه میکنه و میگه : چی میخوای !؟
ا.ت : مم.... م ... من... م...میگم....
تهیونگ: ا.ت من نه عاشق چشم و ابروت ام نه چیز دیگه ای تازه از اینکه باعث این حال کوک شدی عصبی ام ... حالا پاشی بیای برام لکنت بگیری اصلا واسم مهم که نیس تازه لذت هم میبرم که یکم حساب میبری من کوک نیستم ... دور و ورم پیدات نشه اونکه باید ازش بترسی کوک نیس .. منم !
حالا گمشو تا زنده زنده دفنت نکردم !
ا.ت : گوش کن ... من یه چیزی فهمیدم ..
تهیونگ: چی ؟
ا.ت : خب ... چیزی که بهت قول میدم ارزش شنیدنش رو داشته باشه ...
۱۶.۲k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.