فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۴۸
ا.ت : یه چیزی که بهت قول میدم ارزش شنیدنش رو داشته باشه ...
تهیونگ که داشت میرفت بعد از شنیدن این حرف برگشت و به ا.ت خیره نگاه کرد ..
ا.ت : اینکه من یه حس هایی به کوک دارم .. درسته دیگه نه؟
تهیونگ: آره.. خب ..
ا.ت : من فکر نمیکنم اون حس ها ... منفی باشه!
تهیونگ: منظورت چیه؟
ا.ت : منظورم اینکه تنفر من از کوک ... بخاطر خودم نیس ... نمیدونم چرا و چجوری درست به خاطر ندارم ولی مطمئنم من یه زمانی دیوانه وار عاشقش بودم ...
تهیونگ: اینکه یه زمانی عاشقش بودی کمکی نمیکنه
ا.ت : چرا میکنه .. یعنی ... یکی از عمد باعث شده که من از کوک متنفر شم !
تهیونگ: وای خدا ... تو دیوانه شدی؟
ا.ت : نه نشدم ...
تهیونگ سرش رو چرخوند و هوفی کشید
ا.ت : ببین میدونم عجیبه ولی لطفا فقط همین یه بار ... لطفا بهم گوش کن ..
تهیونگ: ... خیلی خب ... بگو .. میشنوم
ا.ت : یه بار قبلا ... درست نمیدونم کِی ولی قبل از افتادن یه اتفاقی ... من شب رو کنار کوک توی بغلش خوابیدم ... و صبح هم که بیدار شدم اون منو بوسید ...
تهیونگ: خب که چی؟
ا.ت : من حس خوبی داشتم... حسیه که نمیدونم اسمش چی بود ولی این حس در کنار تنفر ام بود و بهش قالب بود انگار حس تنفر بهم تزريق شده بود و این حس خوب از دورنم بودش ...
تهیونگ: خب یه حس خوب مهمه مگه؟
ا.ت : خیلی نه ولی یه چیزی دیگه هم هس
تهیونگ: چی ؟
ا.ت : اینکه این تنها چیزیه که از کوک به خاطر دارم و اون کار بدی در حقم نکرده ...
تهیونگ: چی؟
ا.ت : گفتم این تنها چیزیه که از کوک یادمه و اون بدی ای نکرده !
تهیونگ: یعنی به غیر از این هیچ کدوم از خوبی هاشو یادت نیس؟
ا.ت : مگه غیر از این خوبی هم داشته؟
تهیونگ چشماش از تعجب گشاد شدن و به ا.ت نگاه کرد و با صدایی نسبتا بلند گفت : لعنتی اون انقدر در حقت خوبی کرد و جوابی ندید که به این روز افتاد ولی تو هیچ کدومو یادت نیسسسس؟؟!!
ا.ت : نخیرم اون بخاطر اینکه پدرش رو دوست داشت و خودش اونو کشت ناراحته!
تهیونگ: آره کشت اما بخاطر چی ؟
ا.ت : محافظت از خودش ..
تهیونگ: اشتباهت همین جاست .. اون برای محافظت از تو اونو کشت ... چون بابای کوک تنها کسی که کار فیزیکی ای باهاش نکرد کوک بود ..
ا.ت خشکش میزنه و خیره به تهیونگ نگاه میکنه آروم لب میزنه : پس ... کار اونه !
تهیونگ: چی؟
ا.ت میاد حرفش رو بلند تر تکرار کنه که سردرد شدیدی میگیره و تعادلش رو از دست میده و محکم میخوره زمین و توی حالت نشسته ی خمیده میمونه و سرش رو محکم توی دستاش میگیره تهیونگ سمت ا.ت میدوه و کنارش زانو میزنه و میگه : ا.ت ... ا.ت ؟ خوبییی؟
ا.ت : عاییییییی ... تهیونگ گوش کن ..
تهیونگ: بگو بگو میشنوم
ا.ت : من همه چ.......
ا.ت از درد بیهوش میشه ...
تهیونگ: ا.ت؟ا.ت؟؟؟؟؟
فلش بک به ۳ ساعت بعد :
ویو تهیونگ :
تقریبا سه ساعت از بیهوش شدن ا.ت میگذره ...
پارت : ۴۸
ا.ت : یه چیزی که بهت قول میدم ارزش شنیدنش رو داشته باشه ...
تهیونگ که داشت میرفت بعد از شنیدن این حرف برگشت و به ا.ت خیره نگاه کرد ..
ا.ت : اینکه من یه حس هایی به کوک دارم .. درسته دیگه نه؟
تهیونگ: آره.. خب ..
ا.ت : من فکر نمیکنم اون حس ها ... منفی باشه!
تهیونگ: منظورت چیه؟
ا.ت : منظورم اینکه تنفر من از کوک ... بخاطر خودم نیس ... نمیدونم چرا و چجوری درست به خاطر ندارم ولی مطمئنم من یه زمانی دیوانه وار عاشقش بودم ...
تهیونگ: اینکه یه زمانی عاشقش بودی کمکی نمیکنه
ا.ت : چرا میکنه .. یعنی ... یکی از عمد باعث شده که من از کوک متنفر شم !
تهیونگ: وای خدا ... تو دیوانه شدی؟
ا.ت : نه نشدم ...
تهیونگ سرش رو چرخوند و هوفی کشید
ا.ت : ببین میدونم عجیبه ولی لطفا فقط همین یه بار ... لطفا بهم گوش کن ..
تهیونگ: ... خیلی خب ... بگو .. میشنوم
ا.ت : یه بار قبلا ... درست نمیدونم کِی ولی قبل از افتادن یه اتفاقی ... من شب رو کنار کوک توی بغلش خوابیدم ... و صبح هم که بیدار شدم اون منو بوسید ...
تهیونگ: خب که چی؟
ا.ت : من حس خوبی داشتم... حسیه که نمیدونم اسمش چی بود ولی این حس در کنار تنفر ام بود و بهش قالب بود انگار حس تنفر بهم تزريق شده بود و این حس خوب از دورنم بودش ...
تهیونگ: خب یه حس خوب مهمه مگه؟
ا.ت : خیلی نه ولی یه چیزی دیگه هم هس
تهیونگ: چی ؟
ا.ت : اینکه این تنها چیزیه که از کوک به خاطر دارم و اون کار بدی در حقم نکرده ...
تهیونگ: چی؟
ا.ت : گفتم این تنها چیزیه که از کوک یادمه و اون بدی ای نکرده !
تهیونگ: یعنی به غیر از این هیچ کدوم از خوبی هاشو یادت نیس؟
ا.ت : مگه غیر از این خوبی هم داشته؟
تهیونگ چشماش از تعجب گشاد شدن و به ا.ت نگاه کرد و با صدایی نسبتا بلند گفت : لعنتی اون انقدر در حقت خوبی کرد و جوابی ندید که به این روز افتاد ولی تو هیچ کدومو یادت نیسسسس؟؟!!
ا.ت : نخیرم اون بخاطر اینکه پدرش رو دوست داشت و خودش اونو کشت ناراحته!
تهیونگ: آره کشت اما بخاطر چی ؟
ا.ت : محافظت از خودش ..
تهیونگ: اشتباهت همین جاست .. اون برای محافظت از تو اونو کشت ... چون بابای کوک تنها کسی که کار فیزیکی ای باهاش نکرد کوک بود ..
ا.ت خشکش میزنه و خیره به تهیونگ نگاه میکنه آروم لب میزنه : پس ... کار اونه !
تهیونگ: چی؟
ا.ت میاد حرفش رو بلند تر تکرار کنه که سردرد شدیدی میگیره و تعادلش رو از دست میده و محکم میخوره زمین و توی حالت نشسته ی خمیده میمونه و سرش رو محکم توی دستاش میگیره تهیونگ سمت ا.ت میدوه و کنارش زانو میزنه و میگه : ا.ت ... ا.ت ؟ خوبییی؟
ا.ت : عاییییییی ... تهیونگ گوش کن ..
تهیونگ: بگو بگو میشنوم
ا.ت : من همه چ.......
ا.ت از درد بیهوش میشه ...
تهیونگ: ا.ت؟ا.ت؟؟؟؟؟
فلش بک به ۳ ساعت بعد :
ویو تهیونگ :
تقریبا سه ساعت از بیهوش شدن ا.ت میگذره ...
۱۶.۱k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.