نه همراهی نه غمخواری خداوندا چه تنهایم

نه همراهی نه غمخواری خداوندا چه تنهایم
تو گویی زورقی هستم که سرگردان به دریایم
ببُرد از من سیه چشمی سیه گیسو دل و دین را
ندارم من دگر چیزی به دنیا و به عقبایم
نه بر جا می‌توانم بُد نه از جا می‌توانم شد
ندارد بیش از این شرحی خرد را این معمایم
گهی گویم خداوندا کرم کن عشق من بستان
ندامت آورم آنگه که این ژاژ است و می‌خایم
چنین شوکت که در گیتی بهشتم پیش چشم آرد
چه بی‌ارجم چه ناشکرم که خواهم زو بیاسایم
به لب شد جان در این حسرت که چون فرهاد سر در کوه
زنم فریاد و دردم را چو آن دیوانه بنمایم
چشیدم زندگانی را چو نوشیدم ز جام عشق
به کیشت عقل مرگ‌اندیش دگر من در نمی‌آیم
دگر بگذشته کارم زان که ترسم از ملامت‌ها
مترسانم ز رسوایی که خود دانم که رسوایم
ندارم چشم امیدی که بر من بسته است این ره
چو شب شد هستیم دیگر چه باشد صبح فردایم
دیدگاه ها (۹۹)

خدای قصر خیالم کسی شبیه تو هست؟هنوز غرق سؤالم کسی شبیه تو هس...

................................. ❤ ......................

دلم را زیر پا نندازکه اوهم گوهری داردز سوی میکده یا رَبسخن ه...

خداوندا به دلهای پریشانبه شعرم روشنی از عاشقی بخشکجا بی عشق،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط