نه همراهی نه غمخواری خداوندا چه تنهایم
نه همراهی نه غمخواری خداوندا چه تنهایم
تو گویی زورقی هستم که سرگردان به دریایم
ببُرد از من سیه چشمی سیه گیسو دل و دین را
ندارم من دگر چیزی به دنیا و به عقبایم
نه بر جا میتوانم بُد نه از جا میتوانم شد
ندارد بیش از این شرحی خرد را این معمایم
گهی گویم خداوندا کرم کن عشق من بستان
ندامت آورم آنگه که این ژاژ است و میخایم
چنین شوکت که در گیتی بهشتم پیش چشم آرد
چه بیارجم چه ناشکرم که خواهم زو بیاسایم
به لب شد جان در این حسرت که چون فرهاد سر در کوه
زنم فریاد و دردم را چو آن دیوانه بنمایم
چشیدم زندگانی را چو نوشیدم ز جام عشق
به کیشت عقل مرگاندیش دگر من در نمیآیم
دگر بگذشته کارم زان که ترسم از ملامتها
مترسانم ز رسوایی که خود دانم که رسوایم
ندارم چشم امیدی که بر من بسته است این ره
چو شب شد هستیم دیگر چه باشد صبح فردایم
تو گویی زورقی هستم که سرگردان به دریایم
ببُرد از من سیه چشمی سیه گیسو دل و دین را
ندارم من دگر چیزی به دنیا و به عقبایم
نه بر جا میتوانم بُد نه از جا میتوانم شد
ندارد بیش از این شرحی خرد را این معمایم
گهی گویم خداوندا کرم کن عشق من بستان
ندامت آورم آنگه که این ژاژ است و میخایم
چنین شوکت که در گیتی بهشتم پیش چشم آرد
چه بیارجم چه ناشکرم که خواهم زو بیاسایم
به لب شد جان در این حسرت که چون فرهاد سر در کوه
زنم فریاد و دردم را چو آن دیوانه بنمایم
چشیدم زندگانی را چو نوشیدم ز جام عشق
به کیشت عقل مرگاندیش دگر من در نمیآیم
دگر بگذشته کارم زان که ترسم از ملامتها
مترسانم ز رسوایی که خود دانم که رسوایم
ندارم چشم امیدی که بر من بسته است این ره
چو شب شد هستیم دیگر چه باشد صبح فردایم
۲.۵k
۲۶ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.