پارت 2
پارت 2
به آب نگاه کردم کلاهی رو داشت آب میبرد توی آب پریدم و کلاه رو گرفتم و وقتی به صاحبش دادم انگار اون کلاه برام آشنا بود ولی یادم نیومد که اون کلاه رو کجا دیدم و بعد سوار ماشین شدم تا برگردم در طول راه به این فکر میکردم که اون کلاه رو کجا دیدم چرا یادم نمیاد ولی به خودم فشار نیاوردم و وقتی به خونه رسیدم رفتم روی تخت تا استراحت کنم بلافاصله خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت شش بعد از ظهر بود پای رایانه ام نشستم و به دنبال کار گشتم یک شرکت پیدا کردم که به نیروی کار احتیاج داشت روزمره کاری خودم رو برای اون شرکت فرستادم بعد از چند روز فرم قبولیم اومد.
به سر کار رفتم جای خوبی بود با تمام امکانات رئیسش هم خوب بود و چون سابقه کاری داشتم زیاد برام سخت نبود . روز به روز مشغله کاریم بیشتر می شد و وقت استراحت کردن نداشتم یک روز موقع کار گوشیم زنگ خورد گوشی رو برداشتم بهم گفتن پدرت حال خوشی نداره و تو بیمارستانه با عجله رفتم به بیمارستانی که بابام اونجا بود عمه هام و عمو هام هم اونجا بودن مثل اینکه به مادرم زنگ زده بودن و بهش گفته بودن . دستام میلرزید دلم آشوب بود بالاخره پزشک پدرم اومد و گفت وضعیت خوبی نداره اگه میخواین برین و برای آخرین بار ببینینش داشتم میرفتم که دوباره گوشیم زنگ خورد اینبار دلم پر از آشوب ، ترس و نگرانی بود گوشی رو برداشتم بازم دکتر بود می خواستم بد به دلم راه ندم ولی نمی تونستم دکتر گفت.....
به آب نگاه کردم کلاهی رو داشت آب میبرد توی آب پریدم و کلاه رو گرفتم و وقتی به صاحبش دادم انگار اون کلاه برام آشنا بود ولی یادم نیومد که اون کلاه رو کجا دیدم و بعد سوار ماشین شدم تا برگردم در طول راه به این فکر میکردم که اون کلاه رو کجا دیدم چرا یادم نمیاد ولی به خودم فشار نیاوردم و وقتی به خونه رسیدم رفتم روی تخت تا استراحت کنم بلافاصله خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت شش بعد از ظهر بود پای رایانه ام نشستم و به دنبال کار گشتم یک شرکت پیدا کردم که به نیروی کار احتیاج داشت روزمره کاری خودم رو برای اون شرکت فرستادم بعد از چند روز فرم قبولیم اومد.
به سر کار رفتم جای خوبی بود با تمام امکانات رئیسش هم خوب بود و چون سابقه کاری داشتم زیاد برام سخت نبود . روز به روز مشغله کاریم بیشتر می شد و وقت استراحت کردن نداشتم یک روز موقع کار گوشیم زنگ خورد گوشی رو برداشتم بهم گفتن پدرت حال خوشی نداره و تو بیمارستانه با عجله رفتم به بیمارستانی که بابام اونجا بود عمه هام و عمو هام هم اونجا بودن مثل اینکه به مادرم زنگ زده بودن و بهش گفته بودن . دستام میلرزید دلم آشوب بود بالاخره پزشک پدرم اومد و گفت وضعیت خوبی نداره اگه میخواین برین و برای آخرین بار ببینینش داشتم میرفتم که دوباره گوشیم زنگ خورد اینبار دلم پر از آشوب ، ترس و نگرانی بود گوشی رو برداشتم بازم دکتر بود می خواستم بد به دلم راه ندم ولی نمی تونستم دکتر گفت.....
۲.۷k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.