پارت 1
پارت 1
(( با صدای بارون شدیدی از خواب بیدار شدم دست و صورتم رو شستم مشغول خوردن صبحانه بودم که نامزدم به من زنگ زد و گفت:((بیرون منتظرم بیا)) زود لباس هام رو پوشیدم و سوار ماشین شدم .
هر دوی ما یک جا تو یک اداره کار میکنیم به آشپزخانه اداره رفتم تا یک لیوان آب برای رئیسم بیارم وقتی داشتم از آشپزخانه بیرون میومدم با صحنهای روبرو شدم که آرزو داشتم هرگز با این صحنه روبرو نمی شدم یا اون لحظه میمردم نامزدم را در حال خیانت دیدم ناخواسته لیوان از دستم افتاد اون متوجه من شد نزدیک شد و خواست که به من توضیح بده ولی طبق معمول خشن و پر خوی بودم اشک از چشمام جاری شد با چشم های پر از اشکم به سمت در خروجی رفتم دویدم اون هم دنبال من اومد ولی خسته شد و دیگه دنبالم نیومد بارون هی شدت می گرفت گویا آسمان هم از حال من با خبر بود .
توی خیابون زیر بارون قدم میزدم ناگهان انگار بارون قطع شد به اطرافم نگاه کردم ولی هنوز بارون میومد گویا بارون فقط بالای سر من نمی بارید به بالای سرم نگاهی کردم چتری سیاه دیدم برگشتم تا پشت سرم رو ببینم فردی با ماسکی روی صورتش و کلاهی بر روی سرش دیدم ولی این نگاه فقط برای یک لحظه بود و زود چترو انداخت و رفت.
با آن حالم نفهمیدم کی به خونه رسیدم تمام روز رو گریه کردم ولی حتی یک لحظه هم به این فکر نکردم که چه کسی بود که این چتر رو به من داد و یا حتی دلیل این کارش چی بود .
بعد از کلی گریه کردن بلند شدم و به روشویی رفتم صورتم رو شستم با این حرف ها که (( با گریه کردن چیزی حل نمیشه و به چیزی نمیرسم )) خودم رو آروم میکردم .
فردای اون روز فرم استعفام رو پر کردم و به شرکتی که اونجا کار می کردم دادم و برای آروم کردن حال خودم به طبیعتی سرسبز کنار رود خانه ای خروشان رفتم و روی سنگی نشستم و سنگ ریزه های اطرافم رو به داخل آب مینداختم ناگهان صدایی شنیدم که میگفت (( بگیرتش بگیرتش)) .
(( با صدای بارون شدیدی از خواب بیدار شدم دست و صورتم رو شستم مشغول خوردن صبحانه بودم که نامزدم به من زنگ زد و گفت:((بیرون منتظرم بیا)) زود لباس هام رو پوشیدم و سوار ماشین شدم .
هر دوی ما یک جا تو یک اداره کار میکنیم به آشپزخانه اداره رفتم تا یک لیوان آب برای رئیسم بیارم وقتی داشتم از آشپزخانه بیرون میومدم با صحنهای روبرو شدم که آرزو داشتم هرگز با این صحنه روبرو نمی شدم یا اون لحظه میمردم نامزدم را در حال خیانت دیدم ناخواسته لیوان از دستم افتاد اون متوجه من شد نزدیک شد و خواست که به من توضیح بده ولی طبق معمول خشن و پر خوی بودم اشک از چشمام جاری شد با چشم های پر از اشکم به سمت در خروجی رفتم دویدم اون هم دنبال من اومد ولی خسته شد و دیگه دنبالم نیومد بارون هی شدت می گرفت گویا آسمان هم از حال من با خبر بود .
توی خیابون زیر بارون قدم میزدم ناگهان انگار بارون قطع شد به اطرافم نگاه کردم ولی هنوز بارون میومد گویا بارون فقط بالای سر من نمی بارید به بالای سرم نگاهی کردم چتری سیاه دیدم برگشتم تا پشت سرم رو ببینم فردی با ماسکی روی صورتش و کلاهی بر روی سرش دیدم ولی این نگاه فقط برای یک لحظه بود و زود چترو انداخت و رفت.
با آن حالم نفهمیدم کی به خونه رسیدم تمام روز رو گریه کردم ولی حتی یک لحظه هم به این فکر نکردم که چه کسی بود که این چتر رو به من داد و یا حتی دلیل این کارش چی بود .
بعد از کلی گریه کردن بلند شدم و به روشویی رفتم صورتم رو شستم با این حرف ها که (( با گریه کردن چیزی حل نمیشه و به چیزی نمیرسم )) خودم رو آروم میکردم .
فردای اون روز فرم استعفام رو پر کردم و به شرکتی که اونجا کار می کردم دادم و برای آروم کردن حال خودم به طبیعتی سرسبز کنار رود خانه ای خروشان رفتم و روی سنگی نشستم و سنگ ریزه های اطرافم رو به داخل آب مینداختم ناگهان صدایی شنیدم که میگفت (( بگیرتش بگیرتش)) .
۳.۱k
۱۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.