تک پارتی از ته
وقتی سرطان مغزی داشتی ولی اون نمی دونست
ویو ته
امروز سالگرد ازدواج منو منو لیا هستش و می خواهم سوپرایزش کنم جیمین برادر لیا پس میتونه کمکم کنه
مکالمه ته و جیمین
(ته: + جیمین: -)
-سلام چی شده به ما زنگ زدی
+سلام داداش خوبی میگم امروز سالگرد ازدواج منو لیا هستش
-خوووب
+ازت میخوام کمکم کنی سوپرایزش کنم
-اوکی مشکلی نیست
+خوب ساعت ۸ لیا رو بیار خونه
-اوکی
+خداحافظ
- خداحافظ
پرش زمانی به ۸××
ویو لیا
در و باز کردم که وارد خونه بشم همه جا تاریک بود و عجیب بود که ته نیست میخواستم به ته زنگ بزنم که یک هو برقا روشن شد وو صدای بلند اومد و یکهو سیاهی
ویو ته
به محض اینکه برقا رو زدیم و بمبای شادی ترکیدن لیا یهو غش کرد استرس زیادی وجودمو گرفته بود جوری که می تونستم بگم حتی در لحظه امکان داشت منم برم پیشش حس خیلی بدی داشتم ام امکا امکان داشت فرشته زندگیمو از دست بدم بلافاصله سمت لیا دویدم و بغلش کردم
راوی ویو
با سرعتی که حتی امکان داشت از نور هم سریع تر باشد دوید لیا را به بغل گرفت با سرعت اون رو به سمت بیمارستان برد
ویو ته
چند ساعتی که تو بیمارستان هستیم دکترا سریع حتی به اتاق ای سی یو بردن نمی دونم چی شده هنوز کسی جواب منو نمی دهد ناگهان دکتر از اتاق خارج شد همی گه به سمتش دویدیم
مکالمه ته و دکتر
ته: آقای دکتر کجاست؟ می تونم ببینمش؟ بگین فرشته زندگیم خوبه؟ کجاست ؟چی شده؟ لطفا به من توضیح بدین
دکتر :آقای کیم لطف آروم باشین نترسین من قبلا به خانم لیا هشدار داده بودم که اگر استرسی یک هو به سراغ ایشون بیاد امکان داره غش کنن و وضعیتشون وخیم بشه این سری رو پشت سر گذاشتم ولی سری بدی حتی احتمال مرگ هم دارن
ته: هزاران تا سوال تو ذهنم بود مریضی لیا چیه ؟چرا کسی به من چیزی نگفته؟ لیا من از خودش غریبه می دونه؟ که بالاخره حرفم رو به زبون آوردم
ته: دکتر لیا حالش خوبه؟ مریضی داره؟
دکتر: در تعجبم شما که همسرش هستین چرا اینو نمیدونین خانم کیم سه ساله که با سرطان مغزی درگیر هستن و حتی من بهشون گفته بودم که مدت زمان زیادی ندارن و باید عمل کنن ولی ایشون سرسختانه با عمل مخالف بودن
ویو لیا
ته بدو سمتم اومد دستمو گرفت و روی دستم گریه می کرد مثل بچه کوچولویی بود که می گفت مامان از پیشم نرو مدام کلمه را تکرار می کرد ترکم نکن ترکم نکن می دونستم دکترا بهش گفتن و وقتشه که بهش توضیح بده آروم سرشو بالا آوردم و تو چشای اشکش که قرمز شده بود نگاه کردم
لیا: عزیزم آروم باش
ته: چرا نمی خواهی عمل کنی ؟؟
بچه ها سقفم پر شد بقیش پارت بعد
ویو ته
امروز سالگرد ازدواج منو منو لیا هستش و می خواهم سوپرایزش کنم جیمین برادر لیا پس میتونه کمکم کنه
مکالمه ته و جیمین
(ته: + جیمین: -)
-سلام چی شده به ما زنگ زدی
+سلام داداش خوبی میگم امروز سالگرد ازدواج منو لیا هستش
-خوووب
+ازت میخوام کمکم کنی سوپرایزش کنم
-اوکی مشکلی نیست
+خوب ساعت ۸ لیا رو بیار خونه
-اوکی
+خداحافظ
- خداحافظ
پرش زمانی به ۸××
ویو لیا
در و باز کردم که وارد خونه بشم همه جا تاریک بود و عجیب بود که ته نیست میخواستم به ته زنگ بزنم که یک هو برقا روشن شد وو صدای بلند اومد و یکهو سیاهی
ویو ته
به محض اینکه برقا رو زدیم و بمبای شادی ترکیدن لیا یهو غش کرد استرس زیادی وجودمو گرفته بود جوری که می تونستم بگم حتی در لحظه امکان داشت منم برم پیشش حس خیلی بدی داشتم ام امکا امکان داشت فرشته زندگیمو از دست بدم بلافاصله سمت لیا دویدم و بغلش کردم
راوی ویو
با سرعتی که حتی امکان داشت از نور هم سریع تر باشد دوید لیا را به بغل گرفت با سرعت اون رو به سمت بیمارستان برد
ویو ته
چند ساعتی که تو بیمارستان هستیم دکترا سریع حتی به اتاق ای سی یو بردن نمی دونم چی شده هنوز کسی جواب منو نمی دهد ناگهان دکتر از اتاق خارج شد همی گه به سمتش دویدیم
مکالمه ته و دکتر
ته: آقای دکتر کجاست؟ می تونم ببینمش؟ بگین فرشته زندگیم خوبه؟ کجاست ؟چی شده؟ لطفا به من توضیح بدین
دکتر :آقای کیم لطف آروم باشین نترسین من قبلا به خانم لیا هشدار داده بودم که اگر استرسی یک هو به سراغ ایشون بیاد امکان داره غش کنن و وضعیتشون وخیم بشه این سری رو پشت سر گذاشتم ولی سری بدی حتی احتمال مرگ هم دارن
ته: هزاران تا سوال تو ذهنم بود مریضی لیا چیه ؟چرا کسی به من چیزی نگفته؟ لیا من از خودش غریبه می دونه؟ که بالاخره حرفم رو به زبون آوردم
ته: دکتر لیا حالش خوبه؟ مریضی داره؟
دکتر: در تعجبم شما که همسرش هستین چرا اینو نمیدونین خانم کیم سه ساله که با سرطان مغزی درگیر هستن و حتی من بهشون گفته بودم که مدت زمان زیادی ندارن و باید عمل کنن ولی ایشون سرسختانه با عمل مخالف بودن
ویو لیا
ته بدو سمتم اومد دستمو گرفت و روی دستم گریه می کرد مثل بچه کوچولویی بود که می گفت مامان از پیشم نرو مدام کلمه را تکرار می کرد ترکم نکن ترکم نکن می دونستم دکترا بهش گفتن و وقتشه که بهش توضیح بده آروم سرشو بالا آوردم و تو چشای اشکش که قرمز شده بود نگاه کردم
لیا: عزیزم آروم باش
ته: چرا نمی خواهی عمل کنی ؟؟
بچه ها سقفم پر شد بقیش پارت بعد
۱.۹k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.