فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۶۰
ا.ت : فقط به دکتر یه مرخصی هميشگي دادم 😅
کوک : چ...چی؟
تهیونگ: نگو که ... آدم... کشتی؟!
ا.ت دوباره بلند بلند خندید و گفت: نه بابا ... اون که آدم نبود ...
چهره ی ا.ت تغییر کرد و گفت : اما خیلی دلم میخواد آدم بکشم ..
ا.ت لبخند ملیحی زد و ادامه داد: فکر کنم شماها آدم باشین، نه؟
کوک همون جا خشکش زده بود ولی تهیونگ سریع کتاب رو به دست گرفت و شروع به خوندن وِرد هایی کرد .. با آوردن هر کلمه ا.ت جیغ بلندی از سر درد میزد ... کوک که حالا از شوک در اومده بود رفت سمت تهیونگ و گفت : بسه .. تمومش کننن
تهیونگ به کوک نیم نگاهی انداخت و با بی اهمیتی به خوندن ادامه داد ... جیغ های ا.ت بلند تر شدن به طوری که کم کم از چشم هاش خون اومد .. انگار داشت خون گریه میکرد ... کوک حسابی نگران شده بود ولی تهیونگ همچنان ادامه میداد که کوک تحملش تموم میشه و کتاب رو از تهیونگ میگیره و پرت میکنه اون طرف ... تهیونگ بهش خیره نگاه میکنه و میگه : چه مرگته؟ چیکار میکنییی؟
کوک : من چیکار میکنم یا تو ؟! میخوای ا.ت رو بکشی؟
تهیونگ: نه کوک .. دارم سعی میکنم نجاتش بدممم
کوک : خفه ... این طوری نجاتش میدن؟
تهیونگ: کوک ... اون ا.ت نیست چرا نمیخوای بفهمی که ا.ت تسخیر شدههههه؟
ا.ت همچنان داشت ناله میکرد و سرش رو توی دست هاش نگه داشته بود ... تهیونگ ادامه داد : فقط یه خط مونده بود ... بزار بخونمش و ا.ت برمیگرده پیشمون ...
کوک : و چطوری مطمئن باشم؟
ا.ت : چطوری میتونم بهت اطمینان بدم؟
کوک برگشت سمت ا.ت و اون همچنان چهره اش ترسناک بنظر میومد ا.ت دوباره خندید و با چاقو به سمت تهیونگ هجوم برد ... و ا.ت چاقو رو روی گلوی ته گذاشت و گفت : که میخواستی ا.ت رو نجات بدی؟
تهیونگ به چاقو خیره شده بود و هیچی نگفت ..
ا.ت چاقو رو روی گلوی ته فشورد و گفت : خبببب؟!
یه یهو ا.ت محکم توسط کوک کشیده شد و پرت شد اون طرف کوک فریاد زد : اگه میخوای بکشیش باید جفتمون رو بکشی !
ا.ت خواست جواب بده که کوک تفنگش رو بالا گرفت و گفت: من بابای خودمو کشتم... شک نکن میتونم تورو هم بکشم ..مخصوصا وقتی ا.ت هم نیستی !
ا.ت به چاقو نگاه کرد و گفت : هدفم بدبخت کردن تو بود کوک... حالا اگه نمیتونم رفیقت رو بکشم ... عشقت رو میکشم !
کوک : چی؟ نه ... وایسا !
تهیونگ سریع کتاب رو برداشت و به سرعت خط آخرو خوند ولی افسوس که دیر شده بود و ا.ت محکم چاقو رو توی شکم خودش فرو کرده بود درسته ا.ت برگشته بود ولی به زودی قرار بود برای همیشه بره ...
کوک : نههههه ...
کوک دوید سمت ا.ت و بدن بی جونش رو توی بغلش گرفت و آروم گریه کرد ا.ت آروم چشم باز کرد و گفت : گفتم بهت ... حتی اگه آخرین حرفی باشه که میزنم هم میخوام بگم که دوستت دارم و بعدش آروم چشماش رو بست و بعدش صدای گریه ها و فریاد های کوک فضا رو پر کرد ...
پارت : ۶۰
ا.ت : فقط به دکتر یه مرخصی هميشگي دادم 😅
کوک : چ...چی؟
تهیونگ: نگو که ... آدم... کشتی؟!
ا.ت دوباره بلند بلند خندید و گفت: نه بابا ... اون که آدم نبود ...
چهره ی ا.ت تغییر کرد و گفت : اما خیلی دلم میخواد آدم بکشم ..
ا.ت لبخند ملیحی زد و ادامه داد: فکر کنم شماها آدم باشین، نه؟
کوک همون جا خشکش زده بود ولی تهیونگ سریع کتاب رو به دست گرفت و شروع به خوندن وِرد هایی کرد .. با آوردن هر کلمه ا.ت جیغ بلندی از سر درد میزد ... کوک که حالا از شوک در اومده بود رفت سمت تهیونگ و گفت : بسه .. تمومش کننن
تهیونگ به کوک نیم نگاهی انداخت و با بی اهمیتی به خوندن ادامه داد ... جیغ های ا.ت بلند تر شدن به طوری که کم کم از چشم هاش خون اومد .. انگار داشت خون گریه میکرد ... کوک حسابی نگران شده بود ولی تهیونگ همچنان ادامه میداد که کوک تحملش تموم میشه و کتاب رو از تهیونگ میگیره و پرت میکنه اون طرف ... تهیونگ بهش خیره نگاه میکنه و میگه : چه مرگته؟ چیکار میکنییی؟
کوک : من چیکار میکنم یا تو ؟! میخوای ا.ت رو بکشی؟
تهیونگ: نه کوک .. دارم سعی میکنم نجاتش بدممم
کوک : خفه ... این طوری نجاتش میدن؟
تهیونگ: کوک ... اون ا.ت نیست چرا نمیخوای بفهمی که ا.ت تسخیر شدههههه؟
ا.ت همچنان داشت ناله میکرد و سرش رو توی دست هاش نگه داشته بود ... تهیونگ ادامه داد : فقط یه خط مونده بود ... بزار بخونمش و ا.ت برمیگرده پیشمون ...
کوک : و چطوری مطمئن باشم؟
ا.ت : چطوری میتونم بهت اطمینان بدم؟
کوک برگشت سمت ا.ت و اون همچنان چهره اش ترسناک بنظر میومد ا.ت دوباره خندید و با چاقو به سمت تهیونگ هجوم برد ... و ا.ت چاقو رو روی گلوی ته گذاشت و گفت : که میخواستی ا.ت رو نجات بدی؟
تهیونگ به چاقو خیره شده بود و هیچی نگفت ..
ا.ت چاقو رو روی گلوی ته فشورد و گفت : خبببب؟!
یه یهو ا.ت محکم توسط کوک کشیده شد و پرت شد اون طرف کوک فریاد زد : اگه میخوای بکشیش باید جفتمون رو بکشی !
ا.ت خواست جواب بده که کوک تفنگش رو بالا گرفت و گفت: من بابای خودمو کشتم... شک نکن میتونم تورو هم بکشم ..مخصوصا وقتی ا.ت هم نیستی !
ا.ت به چاقو نگاه کرد و گفت : هدفم بدبخت کردن تو بود کوک... حالا اگه نمیتونم رفیقت رو بکشم ... عشقت رو میکشم !
کوک : چی؟ نه ... وایسا !
تهیونگ سریع کتاب رو برداشت و به سرعت خط آخرو خوند ولی افسوس که دیر شده بود و ا.ت محکم چاقو رو توی شکم خودش فرو کرده بود درسته ا.ت برگشته بود ولی به زودی قرار بود برای همیشه بره ...
کوک : نههههه ...
کوک دوید سمت ا.ت و بدن بی جونش رو توی بغلش گرفت و آروم گریه کرد ا.ت آروم چشم باز کرد و گفت : گفتم بهت ... حتی اگه آخرین حرفی باشه که میزنم هم میخوام بگم که دوستت دارم و بعدش آروم چشماش رو بست و بعدش صدای گریه ها و فریاد های کوک فضا رو پر کرد ...
۳۰.۹k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.