فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت اخرررر ...
که صدای گریه ها و فریاد های کوک فضا رو پر کرد ...
فلش بک به سه روز بعد :
ویو تهیونگ: تقریبا سه روز گذشته و کوک تا الان خواب به چشمش نیومده..همش منتظره ا.ت بیدار شه ...
دکتر : سلام آقای جئون؟
کوک : بله خودم هستم
دکتر : خانم ا.ت زنده هستن ، ولی باید عمل بشن ..
کوک : اوم ... کی بهتره عمل شه؟
دکتر : تا آخر امروز بهترین وقتشه هر روز کم تر از دیروز علائم حیاتی دارن!
کوک : بله ...
دکتر : فقط هزینه عمل ..
کوک : مشکلی نیس ..
دکتر : بله ..
دکتر از اونجا رفت و کوک با تهیونگ به سمت ماشین حرکت کردن .. تهیونگ گفت : کوک ... بنظرت نباید یکمی صبر کنیم؟
کوک : صبر؟ برای چی؟ مگه نشنیدی گفت هر چی زودتر بهتر ..؟
تهیونگ : چرا ... ولی بهتر نیس از کتاب کمک بگیریم؟
کوک : مگه یادت رفته کتاب بعد از اون روز دیگه هیچ صفحه ای رو نشون نداد ! در ضمن این ضربه چاقو عه و ربطی به این چیزا نداره که ...!
تهیونگ: اگه داشت چی؟
کوک : نداره !
تهیونگ دیگه هیچی نگفت
فلش بک به داخل عمارت :
کوک : خب من میرم سمت در صندوق ، توام برو یه چیز بردار بخوریم گشنمه !
تهیونگ: اوکیه !
تهیونگ داشت میرفت سمت آشپزخونه که از جلوی در اتاق ا.ت رد شد و به اون کتاب خیره نگاه کرد و گفت : شاید بهتر باشه امتحان کنم ..
کوک : چیکار داری میکنی؟
تهیونگ: بیا شانسمونو امتحان کنیم کوک ..
کوک : عاییشش بیا بریم انگار یادت رفته اون کتاب باهامون چیکار کرد!
تهیونگ: منظورت نجاته ا.ته ؟
کوک : هوففففف فقط یه دقیقه ها !
تهیونگ در کتاب رو باز کرد و چند ثانیه اول هیچی نشد ... و کوک گفت : بیا دیدی هیچی نمیشه !
تهیونگ: اوک که یهو از کتاب یه الف اومد بیرون ...اون زنی قد بلند و زیبا و موهای طلایی و فر بلند و چشمای آبی رنگ داشت
کوک : تو دیگه کی هستی؟
اون زن گفت : سلام .. اسم من لکسا اس من برای طلسم ا.ت هستم وظیفه ما اینکه بعد از اینکه طلسم صاحبمون از بین رفت اون رو از مرگ نجات بدیم .. !
کوک : چی؟ جدی؟
لکسا: البته ..
کوک : پس چرا تا حالا نیومده بودین؟
لکسا: چون آزادم نکردین !
کوک : ....
فلش بک به بیمارستان :
ویو راوی: تقریبا تا برسن بیمارستان لکسا دیوانه شده بود از بس که کوک ازش سوال میپرسید ...
لکسا قبل از اینکه ا.ت رو درمان کنه گفت : به محض اینکه ا.ت رو درمان کنم برای همیشه ناپدید میشم اما قبلش ا.ت ممکنه تورو یادش نیاد میتونی باهاش کنار بیای.؟ولی خودشه ... ممکنه هم یادش باشه!
کوک : اوم ...
تقریبا دو روز بعد ا.ت به هوش اومد و کوک بالا سرش بود کوک : ا.ت!؟
ا.ت : شما؟
کوک : عااا
ا.ت : دارم باهاتون شوخی میکنم آقای جئون !
کوک زد زیر خنده و گفت : شب حالیت میکنم !
ا.ت : یاااا ... من تازه خوب شدمااا!
کوک : چیکار کنم ؟
ا.ت : یاااا
کوک : دوست دارم
ا.ت: منم دوست دارم :)
پایان:)
پارت اخرررر ...
که صدای گریه ها و فریاد های کوک فضا رو پر کرد ...
فلش بک به سه روز بعد :
ویو تهیونگ: تقریبا سه روز گذشته و کوک تا الان خواب به چشمش نیومده..همش منتظره ا.ت بیدار شه ...
دکتر : سلام آقای جئون؟
کوک : بله خودم هستم
دکتر : خانم ا.ت زنده هستن ، ولی باید عمل بشن ..
کوک : اوم ... کی بهتره عمل شه؟
دکتر : تا آخر امروز بهترین وقتشه هر روز کم تر از دیروز علائم حیاتی دارن!
کوک : بله ...
دکتر : فقط هزینه عمل ..
کوک : مشکلی نیس ..
دکتر : بله ..
دکتر از اونجا رفت و کوک با تهیونگ به سمت ماشین حرکت کردن .. تهیونگ گفت : کوک ... بنظرت نباید یکمی صبر کنیم؟
کوک : صبر؟ برای چی؟ مگه نشنیدی گفت هر چی زودتر بهتر ..؟
تهیونگ : چرا ... ولی بهتر نیس از کتاب کمک بگیریم؟
کوک : مگه یادت رفته کتاب بعد از اون روز دیگه هیچ صفحه ای رو نشون نداد ! در ضمن این ضربه چاقو عه و ربطی به این چیزا نداره که ...!
تهیونگ: اگه داشت چی؟
کوک : نداره !
تهیونگ دیگه هیچی نگفت
فلش بک به داخل عمارت :
کوک : خب من میرم سمت در صندوق ، توام برو یه چیز بردار بخوریم گشنمه !
تهیونگ: اوکیه !
تهیونگ داشت میرفت سمت آشپزخونه که از جلوی در اتاق ا.ت رد شد و به اون کتاب خیره نگاه کرد و گفت : شاید بهتر باشه امتحان کنم ..
کوک : چیکار داری میکنی؟
تهیونگ: بیا شانسمونو امتحان کنیم کوک ..
کوک : عاییشش بیا بریم انگار یادت رفته اون کتاب باهامون چیکار کرد!
تهیونگ: منظورت نجاته ا.ته ؟
کوک : هوففففف فقط یه دقیقه ها !
تهیونگ در کتاب رو باز کرد و چند ثانیه اول هیچی نشد ... و کوک گفت : بیا دیدی هیچی نمیشه !
تهیونگ: اوک که یهو از کتاب یه الف اومد بیرون ...اون زنی قد بلند و زیبا و موهای طلایی و فر بلند و چشمای آبی رنگ داشت
کوک : تو دیگه کی هستی؟
اون زن گفت : سلام .. اسم من لکسا اس من برای طلسم ا.ت هستم وظیفه ما اینکه بعد از اینکه طلسم صاحبمون از بین رفت اون رو از مرگ نجات بدیم .. !
کوک : چی؟ جدی؟
لکسا: البته ..
کوک : پس چرا تا حالا نیومده بودین؟
لکسا: چون آزادم نکردین !
کوک : ....
فلش بک به بیمارستان :
ویو راوی: تقریبا تا برسن بیمارستان لکسا دیوانه شده بود از بس که کوک ازش سوال میپرسید ...
لکسا قبل از اینکه ا.ت رو درمان کنه گفت : به محض اینکه ا.ت رو درمان کنم برای همیشه ناپدید میشم اما قبلش ا.ت ممکنه تورو یادش نیاد میتونی باهاش کنار بیای.؟ولی خودشه ... ممکنه هم یادش باشه!
کوک : اوم ...
تقریبا دو روز بعد ا.ت به هوش اومد و کوک بالا سرش بود کوک : ا.ت!؟
ا.ت : شما؟
کوک : عااا
ا.ت : دارم باهاتون شوخی میکنم آقای جئون !
کوک زد زیر خنده و گفت : شب حالیت میکنم !
ا.ت : یاااا ... من تازه خوب شدمااا!
کوک : چیکار کنم ؟
ا.ت : یاااا
کوک : دوست دارم
ا.ت: منم دوست دارم :)
پایان:)
۴۷.۰k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.