part:1
part:1
ویو اریس
[خیلی خسته بودم تازه از مدرسه برگشته بودم خونه . هنوز آلن نیومده بود . رفتم لباسام رو عوض کردم و یه لباس راحت پوشیدم. رفتم داخل آشپزخونه شروع کردم به غذا پختن . سرم داشت درد می کرد،داشتم می مردم که یهو صدای باز شدن در اومد. از داخل آشپزخونه صداش زدم...]
اریس: ها؟! اومدی آلن؟
آلن: آره اومدم *بی حوصله*
[آلن اومد داخل آشپزخونه]
آلن: تازه اومدی؟
اریس: آره
آلن: مدرسه چطور بود؟
اریس: مثل همیشه
[آلن دستاشو دورم آورد و منو به خودش نزدیک کرد ، یواش داخل گوشم زمزمه می کرد...]
آلن: ببینم دروغ که نمیگی؟
اریس: ن..نه
آلن: به نفعته دروغ نگفته باشی
[ترس وجودم رو گرفت]
اریس: آ..آلن لباست رو عوض کن...غذا آمادس
آلن: باشه
[ولم کرد و رفت...نفس راحت کشیدم...سفره رو چیدم کم کم آلن هم اومد]
[خیلی اشتها نداشتم همش با غذا ور میرفتم]
آلن: چیه؟چرا نمی خوری؟
اریس: اممم...هیچی...فقط زیاد گرسنه نیستم
آلن: همیشه گرسنه نیستی.درسته؟ هیچوقت ندیدم چیزی بخوری
اریس:....
آلن: همش پوست و استخونی. خیلی لاغر شدی اریس . یه چیزی بخور
اریس:....
آلن: حرفم که نمیزنی...درسته من داداش واقعیت نیستم ولی مجبوری تحملم کنی . خودتم میدونی کسی جز منو نداری
اریس: میدونم
آلن: خوبه...غذا تو بخور
[شروع کردم به خوردن]
[بعد از تموم شدن غذا سفره رو جمع کردم و ظرفا رو شستم...بعد از تموم شدن ظرفا رفتم رو مبل کنار آلن نشستم و داخل گوشیم گشتم...آلن حوصلش سر رفته بود ولی احمیتی ندادم]
آلن: اریس؟*بی حوصله*
اریس: بله؟*لبخند*
آلن: برو داخل اتاقم*پوزخند*
اریس: چرا؟*لبخند*
[آلن دستمو گرفت و منو کشید داخل اتاقش]
آلن: گفتم بیا دیگه*خنده*
اریس: چی شده؟*لبخند*
[در اتاق رو بست و قفل کرد منو به دیوار چسبود]
آلن: میدونی من بهت وسواس دارم. درسته؟*پوزخند*
اریس: آره. میدونم
آلن: خوبه. پس میدونی میخوام چیکار کنم. نه؟*پوزخند*
اریس: نه*ترس*
آلن: پس بزار بهت نشون بدم*پوزخند*
....ادامه دارد....
ویو اریس
[خیلی خسته بودم تازه از مدرسه برگشته بودم خونه . هنوز آلن نیومده بود . رفتم لباسام رو عوض کردم و یه لباس راحت پوشیدم. رفتم داخل آشپزخونه شروع کردم به غذا پختن . سرم داشت درد می کرد،داشتم می مردم که یهو صدای باز شدن در اومد. از داخل آشپزخونه صداش زدم...]
اریس: ها؟! اومدی آلن؟
آلن: آره اومدم *بی حوصله*
[آلن اومد داخل آشپزخونه]
آلن: تازه اومدی؟
اریس: آره
آلن: مدرسه چطور بود؟
اریس: مثل همیشه
[آلن دستاشو دورم آورد و منو به خودش نزدیک کرد ، یواش داخل گوشم زمزمه می کرد...]
آلن: ببینم دروغ که نمیگی؟
اریس: ن..نه
آلن: به نفعته دروغ نگفته باشی
[ترس وجودم رو گرفت]
اریس: آ..آلن لباست رو عوض کن...غذا آمادس
آلن: باشه
[ولم کرد و رفت...نفس راحت کشیدم...سفره رو چیدم کم کم آلن هم اومد]
[خیلی اشتها نداشتم همش با غذا ور میرفتم]
آلن: چیه؟چرا نمی خوری؟
اریس: اممم...هیچی...فقط زیاد گرسنه نیستم
آلن: همیشه گرسنه نیستی.درسته؟ هیچوقت ندیدم چیزی بخوری
اریس:....
آلن: همش پوست و استخونی. خیلی لاغر شدی اریس . یه چیزی بخور
اریس:....
آلن: حرفم که نمیزنی...درسته من داداش واقعیت نیستم ولی مجبوری تحملم کنی . خودتم میدونی کسی جز منو نداری
اریس: میدونم
آلن: خوبه...غذا تو بخور
[شروع کردم به خوردن]
[بعد از تموم شدن غذا سفره رو جمع کردم و ظرفا رو شستم...بعد از تموم شدن ظرفا رفتم رو مبل کنار آلن نشستم و داخل گوشیم گشتم...آلن حوصلش سر رفته بود ولی احمیتی ندادم]
آلن: اریس؟*بی حوصله*
اریس: بله؟*لبخند*
آلن: برو داخل اتاقم*پوزخند*
اریس: چرا؟*لبخند*
[آلن دستمو گرفت و منو کشید داخل اتاقش]
آلن: گفتم بیا دیگه*خنده*
اریس: چی شده؟*لبخند*
[در اتاق رو بست و قفل کرد منو به دیوار چسبود]
آلن: میدونی من بهت وسواس دارم. درسته؟*پوزخند*
اریس: آره. میدونم
آلن: خوبه. پس میدونی میخوام چیکار کنم. نه؟*پوزخند*
اریس: نه*ترس*
آلن: پس بزار بهت نشون بدم*پوزخند*
....ادامه دارد....
۳۰۷
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.