part: 2
part: 2
[دستامو بالای سرم سنجاق کرد و شروع کرد به کیس مارک گذاشتن رو گردنم]
اریس: آ..آلن...بس کن
آلن: چرا باید بس کنم. تازه داره شروع میشه
اریس: منو...منو ول کن!
آلن: نمی تونم
اریس: چ..چی؟
آلن: خیلی خوبی ازت سیر نمیشم . خیلی خوشگلی... فقط مال خودمی فهمیدی؟
اریس: تمومش کن . آلن!
آلن: ساکت باش
اریس: ن..نکن
[تمومش نمی کرد خیلی خسته بودم]
آلن: چه عجب ساکت شدی
اریس: آلن؟*خسته*
آلن: هوم؟*تعجب*
اریس: من...*خسته*
آلن: چی شده؟
اریس: من.. خیلی خستمه...میشه*خسته*
آلن: میشه ,چی؟
اریس: میشه..ولم کنی؟...قول میدم بعدا هر کاری بخوای بکنم*خسته*
آلن: باشه
[دستامو ول کرد. خواستم برم که یادم اومد در قفله]
اریس: آلن؟
آلن: دیگه چیه؟*بی حوصله*
اریس: قفل درو باز کن
آلن: درسته. یادم نبود
[قفل درو باز کرد رفتم سمت اتاق خودم...درو باز کردم رفتم داخل...خودمو پرت کردم رو تخت و خوابیدم]
ویو آلن
[اااااههههه چرا به حرفش گوش دادم...ولش کن بابا...حوصلم سررفته چیکار کنم؟...صبر کن یکی دیگه رو که اذیتش کنم....پس این دختر کجا رفته نیم ساعته دنبالشم]
آلن: سفید!کجایی؟
سفید: میو...
آلن: پس اینجا کوچولو
[پیداش کردم...با اینکه پسرم ولی خیلی گربه دوست دارم. تقریباً ۴ ساله که سفیدو دارم...سفیدو بغل کردم و رفتم سمت مبل و نشستم...منو اریس تقریبا ۷ ساله باهم زندگی می کنیم. فقط خودمون دوتایی. اما با اینکه ۷ سال گذشته ولی بازم اون هنوز با من راحت نیست...بهش وسواس پیدا کردم هر بار که میبینمش نمی تونم خودمو کنترل کنم. مثل آهن ربا منو سمت خودش میکشه...از نظر دوست داشتن اصلا هیچ احساسی بهش ندارم حتی سفید رو بیشتر از اریس دوست دارم ولی باز هم دوست دارم اذیتش کنم....میدونم باید وسواسم رو بهش کم کنم ولی نمی تونم!!..ااااااهههههه....ها؟!...صدای زنگ گوشیم داره میاد. کجا گذاشتمش؟...فکر کنم داخل اتاقمه...رفتم داخل اتاقم گوشیمو برداشتم و جواب دادم]
آلن: بله؟
....ادامه دارد....
[دستامو بالای سرم سنجاق کرد و شروع کرد به کیس مارک گذاشتن رو گردنم]
اریس: آ..آلن...بس کن
آلن: چرا باید بس کنم. تازه داره شروع میشه
اریس: منو...منو ول کن!
آلن: نمی تونم
اریس: چ..چی؟
آلن: خیلی خوبی ازت سیر نمیشم . خیلی خوشگلی... فقط مال خودمی فهمیدی؟
اریس: تمومش کن . آلن!
آلن: ساکت باش
اریس: ن..نکن
[تمومش نمی کرد خیلی خسته بودم]
آلن: چه عجب ساکت شدی
اریس: آلن؟*خسته*
آلن: هوم؟*تعجب*
اریس: من...*خسته*
آلن: چی شده؟
اریس: من.. خیلی خستمه...میشه*خسته*
آلن: میشه ,چی؟
اریس: میشه..ولم کنی؟...قول میدم بعدا هر کاری بخوای بکنم*خسته*
آلن: باشه
[دستامو ول کرد. خواستم برم که یادم اومد در قفله]
اریس: آلن؟
آلن: دیگه چیه؟*بی حوصله*
اریس: قفل درو باز کن
آلن: درسته. یادم نبود
[قفل درو باز کرد رفتم سمت اتاق خودم...درو باز کردم رفتم داخل...خودمو پرت کردم رو تخت و خوابیدم]
ویو آلن
[اااااههههه چرا به حرفش گوش دادم...ولش کن بابا...حوصلم سررفته چیکار کنم؟...صبر کن یکی دیگه رو که اذیتش کنم....پس این دختر کجا رفته نیم ساعته دنبالشم]
آلن: سفید!کجایی؟
سفید: میو...
آلن: پس اینجا کوچولو
[پیداش کردم...با اینکه پسرم ولی خیلی گربه دوست دارم. تقریباً ۴ ساله که سفیدو دارم...سفیدو بغل کردم و رفتم سمت مبل و نشستم...منو اریس تقریبا ۷ ساله باهم زندگی می کنیم. فقط خودمون دوتایی. اما با اینکه ۷ سال گذشته ولی بازم اون هنوز با من راحت نیست...بهش وسواس پیدا کردم هر بار که میبینمش نمی تونم خودمو کنترل کنم. مثل آهن ربا منو سمت خودش میکشه...از نظر دوست داشتن اصلا هیچ احساسی بهش ندارم حتی سفید رو بیشتر از اریس دوست دارم ولی باز هم دوست دارم اذیتش کنم....میدونم باید وسواسم رو بهش کم کنم ولی نمی تونم!!..ااااااهههههه....ها؟!...صدای زنگ گوشیم داره میاد. کجا گذاشتمش؟...فکر کنم داخل اتاقمه...رفتم داخل اتاقم گوشیمو برداشتم و جواب دادم]
آلن: بله؟
....ادامه دارد....
۶۷۷
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.