فیک دست نیافتنی پارت ۶
فیک دست نیافتنی پارت ۶
از زبان ات
تهیونگ: همیشه همینجوری بودی ولی من دیگه اون تهیونگ سابق نیستم
منظورش از این حرف چی بود یعنی از این به بعد می خواست باهام مثل غریبه ها رفتار کنه انگار که هیچی بینمون نیست؟
نگاهشو ازم گرفت و رفت حرفاش انگار آبی بودن که رو سرم می ریخته بودن احساس کردم قلبم ترک برداشته این نمی تونست واقعی باشه این اون تهیونگ مهربونی نیست که همیشه باهام خوب رفتار می کرد
بغض گلومو گرفت دلم می خواست گریه کنم به آسمون پر ستاره نگاه کردم و یه قطره اشکی از چشمام روی گونه هام سرازیر شد و چکید روی زمین یدفه یه نفر اومد پیشم و دستشو گذاشت رو شونم قبل از اینکه کسی بفهمه اشکمو که روی گونه سرازیر شده بودو پاک کردم و سرمو برگردوندم که دیدم چلسیه
چلسی: ات اینجا بودی؟ چرا تنهایی بیا بریم تو نا سلامتی تولدمه ها و تو اینجا تک و تنهایی
دستمو گرفت و بردم تو سالن و رفت سمت میز پذیرایی و دو تا لیوان برداشت و قوطی شرابی که روی میز بودو برداشت و ریخت تو لیوان ها بعد یکی شونو داد دستم
چلسی: بخاطر خودمون که برای همیشه دو دوست و دو خواهر باقی می مونیم و بعد شرابو سر کشیدیم و خوردیم
چلسی مشغول مهمونا بود که دورش کرده بودن من نشسته بودم آخرین صندلیه انتهای سالن یه گوشه کنار و تو خال خودم بودم و به حرفای تهیونگ فکر می کردم
نگاهمو هر از گاهی به اطرافم می دادم و سعی کردم که تهیونگو در بینشون پیدا کنم که دیدم کنار مامانش و دختر عموش همون سانا خانوم که قرار بود با برادر بزرگ ترش جئونگ هیون ازدواج کنه بود و داشت باهاشون خوش و بش میکرد
به سانا حسودیم شد که تهیونگ داشت باهاش میگفت و می خندید عصابم خورد شد و رفتم میز پذیرایی و همش برای خودم لیوان به لیوان مشروب می ریختم که مست کنم
یدفه دیدم که تهیونگ اومد کنارم رو صندلی کناریم نشست کاملا مست بودم و به زور چشمامو باز نگه داشته بودم اصلا تو حال خودم نبودم خیلی سعی کردم چشمامو نبندم ولی نتونستم و چشمامو بستم و دیگه هیچی یادم نیومد
از زبان تهیونگ
می دونستم حرفامو به دل میگیره هرگز نمی خواستم قلبشو بکشنم ولی چاره ای نداشتم مجبور بودم طوری باهاش رفتار کنم که انگار برام وجود نداره ولی واقعاً نمی تونستم این کارو باهاش کنم دوسش داشتم نمی دونم اونم بهم همین حسو داشت یا نه ولی اگه هم حسی بود با حرفی که بهش زدم قطعا فکر می کنه که از خودم روندمش و دوسش ندارم
رفتم تو سالن که مامانم با دختر عموم سانا جلوم ظاهر شدن مامانم اومد سمتم و بغلم کرد بعد سانا اومد بغلم کرد
سانا: پسر عمو دلم برات خیلی تنگ شده بود چرا هیچ خبری از خودت ندادی؟ نوشیدنیش دستش بود پس احتمالاً مست بود
مامانم: پسرم حق با سانا عه چرا انقدر خودتو از ما بی خبر گذاشتی؟
از زبان ات
تهیونگ: همیشه همینجوری بودی ولی من دیگه اون تهیونگ سابق نیستم
منظورش از این حرف چی بود یعنی از این به بعد می خواست باهام مثل غریبه ها رفتار کنه انگار که هیچی بینمون نیست؟
نگاهشو ازم گرفت و رفت حرفاش انگار آبی بودن که رو سرم می ریخته بودن احساس کردم قلبم ترک برداشته این نمی تونست واقعی باشه این اون تهیونگ مهربونی نیست که همیشه باهام خوب رفتار می کرد
بغض گلومو گرفت دلم می خواست گریه کنم به آسمون پر ستاره نگاه کردم و یه قطره اشکی از چشمام روی گونه هام سرازیر شد و چکید روی زمین یدفه یه نفر اومد پیشم و دستشو گذاشت رو شونم قبل از اینکه کسی بفهمه اشکمو که روی گونه سرازیر شده بودو پاک کردم و سرمو برگردوندم که دیدم چلسیه
چلسی: ات اینجا بودی؟ چرا تنهایی بیا بریم تو نا سلامتی تولدمه ها و تو اینجا تک و تنهایی
دستمو گرفت و بردم تو سالن و رفت سمت میز پذیرایی و دو تا لیوان برداشت و قوطی شرابی که روی میز بودو برداشت و ریخت تو لیوان ها بعد یکی شونو داد دستم
چلسی: بخاطر خودمون که برای همیشه دو دوست و دو خواهر باقی می مونیم و بعد شرابو سر کشیدیم و خوردیم
چلسی مشغول مهمونا بود که دورش کرده بودن من نشسته بودم آخرین صندلیه انتهای سالن یه گوشه کنار و تو خال خودم بودم و به حرفای تهیونگ فکر می کردم
نگاهمو هر از گاهی به اطرافم می دادم و سعی کردم که تهیونگو در بینشون پیدا کنم که دیدم کنار مامانش و دختر عموش همون سانا خانوم که قرار بود با برادر بزرگ ترش جئونگ هیون ازدواج کنه بود و داشت باهاشون خوش و بش میکرد
به سانا حسودیم شد که تهیونگ داشت باهاش میگفت و می خندید عصابم خورد شد و رفتم میز پذیرایی و همش برای خودم لیوان به لیوان مشروب می ریختم که مست کنم
یدفه دیدم که تهیونگ اومد کنارم رو صندلی کناریم نشست کاملا مست بودم و به زور چشمامو باز نگه داشته بودم اصلا تو حال خودم نبودم خیلی سعی کردم چشمامو نبندم ولی نتونستم و چشمامو بستم و دیگه هیچی یادم نیومد
از زبان تهیونگ
می دونستم حرفامو به دل میگیره هرگز نمی خواستم قلبشو بکشنم ولی چاره ای نداشتم مجبور بودم طوری باهاش رفتار کنم که انگار برام وجود نداره ولی واقعاً نمی تونستم این کارو باهاش کنم دوسش داشتم نمی دونم اونم بهم همین حسو داشت یا نه ولی اگه هم حسی بود با حرفی که بهش زدم قطعا فکر می کنه که از خودم روندمش و دوسش ندارم
رفتم تو سالن که مامانم با دختر عموم سانا جلوم ظاهر شدن مامانم اومد سمتم و بغلم کرد بعد سانا اومد بغلم کرد
سانا: پسر عمو دلم برات خیلی تنگ شده بود چرا هیچ خبری از خودت ندادی؟ نوشیدنیش دستش بود پس احتمالاً مست بود
مامانم: پسرم حق با سانا عه چرا انقدر خودتو از ما بی خبر گذاشتی؟
۱۷.۲k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.