فیک دست نیافتنی پارت ۵
فیک دست نیافتنی پارت ۵
از زبان ات
وقتی دیدمش نتونستم باور کنم که خوده تهیونگه یا نه دلم براش خیلی تنگ شده بود نمی تونستم ولی دلم می خواست هیچکس اینجا نبودو می رفتم محکم از ته وجودم بغلش می کردم خیلی به بغل هاش نیاز داشتم همیشه وقتی گریه می کردم سرمو میزاشت رو سینش و سرمو نوازشم می کرد
از اون انتهای سالن اومد سمت چلسی و اونو تو بغلش گرفت چلسی از خوشحالی که بدارشو بعد از یک سال میدید تو بغل تهیونگ گریش گرفت تهیونگ هم سعی کرد چلسی رو آروم کنه از بغلش اومد بیرون و دستاشوتو تو دستش گرفت
تهیونگ: چلسی حالا که بعد از یک سال برگشتم نمی خوام اشکاتو ببینم یک سال دیگه هم گذشت نفهمیدم کی بزرگ شدی فقط اینو می دونم که از هر بار خوشگل تر میشی تولد ۱۹ سالگیت مبارک خواهر کوچولوی شیرین من (با یه لبخند ملایم)
چلسی همینجور اشکاش از چشماش روی صورتش سرازیر می شدن تهیونگ با بند انگشتش اشک هاشو آروم پاک کرد و دوباره اونو تو بغلش گرفت
یدفه چشمای تهیونگ سمت من رفت و لبخندش به کلی از لباش محو شد و رفت تهیونگ حالت عادی گرفت و دوباره رفتارش سرد و بی تفاوت نسبت به همه چیز شد نمی دونستم از دستم عصبانیه یا نه
بعد از یک دقیقه از چلسی جدا شد و سالن رو ترک کرد و رفت سمت فضای باز تا یکم دور از همه باشه هیچ وقت از شلوغی خوشش نیومد
نتونستم خودمو کنترل کنم باید می فهمیدم که چش شده خیلی آروم و با احتیاط از پشت سرش تعقیبش کردم اما ظاهراً خوب پیش نرفتم چون سر جاش ایستاد و برگشتو به من نگاه کرد
تهیونگ: میبینم که مدت زیادی میگذره کیم ات
نمی دونم چرا ولی احساس کردم این تهیونگ قبلی نیست استرس داشتم آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط شم
ات: بله... مدت زیادی میشه که از...
نزاشت ادامه ی حرفمو بزنم و ادامه داد
تهیونگ: وقتی با برادرم ازدواج کردی نمی خواستنی حتی برای یک ثانیه باهاش زیر یه سقف زندگی کنی بهت گفتم بیا با هم فرار کنیم ولی نیومدی چون از برادرم می ترسیدی اما وقتی که مرد... چرا اون موقع نیومدی؟
نمی تونستم دلیلشو بهش بگم چون نمی دونستم اگه زبون باز می کردم و حقیقتو بهش می گفتم چه واکنشی نشون میده
تهیونگ: چرا جواب سوالمو نمیدی؟ امروز فقط بخاطر تولد خواهرم برگشتم چون نمی خواستم فکر کنه که برای همیشه ترکش کردم اما فردا دوباره بر میگردم آمریکا تا دنبال قاتل برادرم بگردم ( تقریباً با داد و حالت کاملا جدی و عصبی)
با هر کلمه ی حرفاش نا امید تر میشدم حالا فهمیدم که واقعاً بهم حسی نداره پس سعی کردم جلوی احساساتمو بگیرم ولی هر چقدر هم که فکر کردم دیدم که نمی تونم
ات: نیومدم چون... چون... میترسیدم
هر بار می خواستم دلیلشو بهش بگم ولی هر بار یه صدایی تو سرم می پیچید که باعث میشد حرفمو قورت بدم
از زبان ات
وقتی دیدمش نتونستم باور کنم که خوده تهیونگه یا نه دلم براش خیلی تنگ شده بود نمی تونستم ولی دلم می خواست هیچکس اینجا نبودو می رفتم محکم از ته وجودم بغلش می کردم خیلی به بغل هاش نیاز داشتم همیشه وقتی گریه می کردم سرمو میزاشت رو سینش و سرمو نوازشم می کرد
از اون انتهای سالن اومد سمت چلسی و اونو تو بغلش گرفت چلسی از خوشحالی که بدارشو بعد از یک سال میدید تو بغل تهیونگ گریش گرفت تهیونگ هم سعی کرد چلسی رو آروم کنه از بغلش اومد بیرون و دستاشوتو تو دستش گرفت
تهیونگ: چلسی حالا که بعد از یک سال برگشتم نمی خوام اشکاتو ببینم یک سال دیگه هم گذشت نفهمیدم کی بزرگ شدی فقط اینو می دونم که از هر بار خوشگل تر میشی تولد ۱۹ سالگیت مبارک خواهر کوچولوی شیرین من (با یه لبخند ملایم)
چلسی همینجور اشکاش از چشماش روی صورتش سرازیر می شدن تهیونگ با بند انگشتش اشک هاشو آروم پاک کرد و دوباره اونو تو بغلش گرفت
یدفه چشمای تهیونگ سمت من رفت و لبخندش به کلی از لباش محو شد و رفت تهیونگ حالت عادی گرفت و دوباره رفتارش سرد و بی تفاوت نسبت به همه چیز شد نمی دونستم از دستم عصبانیه یا نه
بعد از یک دقیقه از چلسی جدا شد و سالن رو ترک کرد و رفت سمت فضای باز تا یکم دور از همه باشه هیچ وقت از شلوغی خوشش نیومد
نتونستم خودمو کنترل کنم باید می فهمیدم که چش شده خیلی آروم و با احتیاط از پشت سرش تعقیبش کردم اما ظاهراً خوب پیش نرفتم چون سر جاش ایستاد و برگشتو به من نگاه کرد
تهیونگ: میبینم که مدت زیادی میگذره کیم ات
نمی دونم چرا ولی احساس کردم این تهیونگ قبلی نیست استرس داشتم آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط شم
ات: بله... مدت زیادی میشه که از...
نزاشت ادامه ی حرفمو بزنم و ادامه داد
تهیونگ: وقتی با برادرم ازدواج کردی نمی خواستنی حتی برای یک ثانیه باهاش زیر یه سقف زندگی کنی بهت گفتم بیا با هم فرار کنیم ولی نیومدی چون از برادرم می ترسیدی اما وقتی که مرد... چرا اون موقع نیومدی؟
نمی تونستم دلیلشو بهش بگم چون نمی دونستم اگه زبون باز می کردم و حقیقتو بهش می گفتم چه واکنشی نشون میده
تهیونگ: چرا جواب سوالمو نمیدی؟ امروز فقط بخاطر تولد خواهرم برگشتم چون نمی خواستم فکر کنه که برای همیشه ترکش کردم اما فردا دوباره بر میگردم آمریکا تا دنبال قاتل برادرم بگردم ( تقریباً با داد و حالت کاملا جدی و عصبی)
با هر کلمه ی حرفاش نا امید تر میشدم حالا فهمیدم که واقعاً بهم حسی نداره پس سعی کردم جلوی احساساتمو بگیرم ولی هر چقدر هم که فکر کردم دیدم که نمی تونم
ات: نیومدم چون... چون... میترسیدم
هر بار می خواستم دلیلشو بهش بگم ولی هر بار یه صدایی تو سرم می پیچید که باعث میشد حرفمو قورت بدم
۱۶.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.