چای میریزد ... و یک قطار از سیاهی چشمانش بیرون میزند از لای انگشتانش از کنار استکان از میان پنجره از پیچ کوچه میگذرد دور میشود و دورتر و در دورترین نقطه به جایی میرسد که شاید پشتِ پنجره یکی به یاد او، چای میریزد....
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.