Gray love
Gray love
Part 7
اقای جانگ :بچه ها یه کاری برام پیش اومده باید مغازه رو تعطیل کنم شما ام میتونید وسایلتون جمع کنید و برید
من:از خبر اقای جانگ واقعا خوشحال شدم چون خیلی خسته شده بودم
یه نگا به یونگی کردم
از چهرش میشد بفهمی خیلی از وضعیت الان راضی
خب بیا بریم
یونگی:هوم
لباسامون عوض کردیم و از کتابخونه اومدیم بیرون
یونگی:نظرت با دو تا بستنی چیه؟
من:هوم موافقم
یونگی:پس بریم
بعد 10 مین پیاده روی رسیدیم به یه کافه
یونگی:چه طعمی دوس داری
من:شکلاتی
یونگی:دو تا بستنی گرفت و یکیش داد به من
تو راه بستنی میخوردیم و میخندیدیم هیچوقت انقد از ته دل شاد نبودم خیلی احساس خوبی بود که یکی کنارمه
یونگی:شانس اوردیم وگرنه باید تا شب کار میکردیم
من:هوم ...
یونگی:بگذریم.. راستی تو از 15 سالگی تو اون کتابخونه کار میکنی؟
من:هوم.. اقای جانگ تنها کسی بود که بهم کار داد یجورایی هوامو داشت
یونگی:که اینطور...
من:هوم
راستی هوا داره کم کم تاریک میشه
یونگی:اره دیگه باید بریم خونه
من:هوم.. راستی امشبو بیا خونه من
یونگی:خونه تو؟
من:اره.. یه چیزی باهم میخوریم بعدش میری دیگه البته اگه دوس داری
یونگی:لبخندی زد... چرا که نه ممنون از لطفت
من:خواهش می کنم ( با لبخند )
ده دقیقه ای تو راه بودیم و بلاخره رسیدیم خونه
درو باز کردم و رفتیم تو
لباسام عوض کردم
و رفتم تو اشپزخونه
یونگی ام اومد کنارم
من:میشه لطفا این سیبزمینی هارو خورد کنی
یونگی:حتما ..
استیناش بالا زد و شروع کرد به خورد کردن سیبزمینی ها
نمیتونستم چشم ازش بردارم
خیلی جذاب بود همینطور نگاش میکردم تا اینکه سرش برگردوند و نگام کرد
به خودم اومدم و یه کم حول شدم
یونگی:پوزخندی زد و به روش نیاورد
من:گلوم صاف کردم و گفتم ام.. تموم شد ؟
یونگی:اره بیا
من:ممنون میتونی بشینی بقیشو خودم درست میکنم
یونگی: باشه ولی اگه کمکی خواستی بهم بگو
من:باشه...
Part 7
اقای جانگ :بچه ها یه کاری برام پیش اومده باید مغازه رو تعطیل کنم شما ام میتونید وسایلتون جمع کنید و برید
من:از خبر اقای جانگ واقعا خوشحال شدم چون خیلی خسته شده بودم
یه نگا به یونگی کردم
از چهرش میشد بفهمی خیلی از وضعیت الان راضی
خب بیا بریم
یونگی:هوم
لباسامون عوض کردیم و از کتابخونه اومدیم بیرون
یونگی:نظرت با دو تا بستنی چیه؟
من:هوم موافقم
یونگی:پس بریم
بعد 10 مین پیاده روی رسیدیم به یه کافه
یونگی:چه طعمی دوس داری
من:شکلاتی
یونگی:دو تا بستنی گرفت و یکیش داد به من
تو راه بستنی میخوردیم و میخندیدیم هیچوقت انقد از ته دل شاد نبودم خیلی احساس خوبی بود که یکی کنارمه
یونگی:شانس اوردیم وگرنه باید تا شب کار میکردیم
من:هوم ...
یونگی:بگذریم.. راستی تو از 15 سالگی تو اون کتابخونه کار میکنی؟
من:هوم.. اقای جانگ تنها کسی بود که بهم کار داد یجورایی هوامو داشت
یونگی:که اینطور...
من:هوم
راستی هوا داره کم کم تاریک میشه
یونگی:اره دیگه باید بریم خونه
من:هوم.. راستی امشبو بیا خونه من
یونگی:خونه تو؟
من:اره.. یه چیزی باهم میخوریم بعدش میری دیگه البته اگه دوس داری
یونگی:لبخندی زد... چرا که نه ممنون از لطفت
من:خواهش می کنم ( با لبخند )
ده دقیقه ای تو راه بودیم و بلاخره رسیدیم خونه
درو باز کردم و رفتیم تو
لباسام عوض کردم
و رفتم تو اشپزخونه
یونگی ام اومد کنارم
من:میشه لطفا این سیبزمینی هارو خورد کنی
یونگی:حتما ..
استیناش بالا زد و شروع کرد به خورد کردن سیبزمینی ها
نمیتونستم چشم ازش بردارم
خیلی جذاب بود همینطور نگاش میکردم تا اینکه سرش برگردوند و نگام کرد
به خودم اومدم و یه کم حول شدم
یونگی:پوزخندی زد و به روش نیاورد
من:گلوم صاف کردم و گفتم ام.. تموم شد ؟
یونگی:اره بیا
من:ممنون میتونی بشینی بقیشو خودم درست میکنم
یونگی: باشه ولی اگه کمکی خواستی بهم بگو
من:باشه...
۲۴.۷k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.