سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش

...
سرمست شد نگارم، بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش، پیچیده شد زبانش

چشمش بلای مستان، ما را از او مترسان
من مستم و نترسم، از چوب شحنگانش

اندیشه‌ای که آید، در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم، پر زر کنم دهانش

این صورتش بهانه‌ست، او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت، جانش خوشست جانش

#مولوی
#گل
#سرمست #نگار #بنگر #نرگس #مستانه #حدیث #پیچیده #زبان #چشم #بلا #مستان #ترس #چوب #شحنگان #اندیشه #دل #یار #جان #زر #فشان #دهان #صورت #بهانه #نور #آسمان #بگذر #نقش #خوش #پاییز #مهر
#flowers
#flower
دیدگاه ها (۲)

...سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگرچمن را گفت اشکوفه که ...

مهرِ تو؛مانند صبح پاییز است!نه از دیدنش سیر می شومنه از تنفس...

...در انتظار گام‌ هایتچشمانم را در امتداد کوچهوجب به وجب کاش...

...عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانیعجب جسمی، عجب عقلی،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط