یکی بود خیلی دوسم داشت ...
یکی بود خیلی دوسم داشت ...
منم تو یه حال بدی پناه برده بودم
به دوست داشته شدن توسطش ...
دلم گرم میشد میدیدم فکرمه ...
حواسش بهمه ...
ولی خب هرکار میکردم حواس دلم جای دیگه بود.
نمیتونستم همونجور که اون منو میخواد، بخوامش.
سرِ همین خیلی اذیتش کردم.
حرفاش و مهربونیاش حالمو خوب میکردا.
ولی خب من بیشتر بلد بودم حالشو بد کنم.
مثلا دنبال بهونه بودم بگم یکی تو زندگیته
با اینکه میدونستم نیست.
دنبال بهانه بودم به کاراش شک کنم.
دنبال بهانه بودم یه چی بگم.
اونم یه وقتا توضیح میداد.
یه وقتا کلافه میشد.
یه وقتا میگفت بسه دیگه خسته شدم.
آره خب، خستهش کردم.
از اینکه بود و من از تنهاییم حرف میزدم.
از اینکه منو دوست داشت
و من براش آرزوی رسیدن به یکی دیگه رو میکردم.
از اینکه اون منو دوست داشت
ولی من بهش میگفتم فلانی تو رو دوست داره
و اون میگفت مهم نیست.
خستهش کردم بس که به روش آوردم
دلم جای دیگهست فکرم جای دیگهست.
خستهش کردم از بس مقایسهش کردم
با آدمِ قبلیش و این حسو بهش القا کردم که چقدر کمه. کلافه و گیج و سردرگم و خسته، کم آورد و یهو رفت و گم و گور شد. نمیدونم تهش حرفایی که نتونست بزنه رو با کدوم آهنگ گریه کرد؟ نفهمیدم تهش تونست درداشو به کسی بگه یا نه؟ نفهمیدم وقتی عصبانی و دلخور و دلشکسته میخواست بزنه به جاده که همه چیزو یادش بره تا کجاها رفت؟ نفهمیدم چی شد چیا سرش اومد؟ فقط بعدها هربار بهش فکر کردم احساس کردم بدترین کاری که تو عمرم کردم این بود که واسه کسی که عاشقم بود آرزوی خوشبختی کردم درکنار کسی که خودم نبودم و اون از هیچی جز این آرزوی مسخره و بیرحمانهی من نفرت نداشت. من آدمِ دوست داشته شدن و کم کم دل دادن نبودم و اون بلاتکلیفیِ برزخیِ کشدارو تهش وصل کردم به یه جهنمِ بیانتها و حالا بزرگترین سوالم اینه وقتی یادم میفته تو ذهنش چه شکلیم؟ مث وقتی عاشقم شد خوب و مهربون و خوشگلم و با بقیه فرق دارم؟ یا از یه جایی به بعد شدم مادر فولادزره و از چشمش افتادم و دیگه جز به نفرت و حسرت نتونست تو چشمام نگاه کنه حتی تو عکسا؟
#مانگ_میرزایی
منم تو یه حال بدی پناه برده بودم
به دوست داشته شدن توسطش ...
دلم گرم میشد میدیدم فکرمه ...
حواسش بهمه ...
ولی خب هرکار میکردم حواس دلم جای دیگه بود.
نمیتونستم همونجور که اون منو میخواد، بخوامش.
سرِ همین خیلی اذیتش کردم.
حرفاش و مهربونیاش حالمو خوب میکردا.
ولی خب من بیشتر بلد بودم حالشو بد کنم.
مثلا دنبال بهونه بودم بگم یکی تو زندگیته
با اینکه میدونستم نیست.
دنبال بهانه بودم به کاراش شک کنم.
دنبال بهانه بودم یه چی بگم.
اونم یه وقتا توضیح میداد.
یه وقتا کلافه میشد.
یه وقتا میگفت بسه دیگه خسته شدم.
آره خب، خستهش کردم.
از اینکه بود و من از تنهاییم حرف میزدم.
از اینکه منو دوست داشت
و من براش آرزوی رسیدن به یکی دیگه رو میکردم.
از اینکه اون منو دوست داشت
ولی من بهش میگفتم فلانی تو رو دوست داره
و اون میگفت مهم نیست.
خستهش کردم بس که به روش آوردم
دلم جای دیگهست فکرم جای دیگهست.
خستهش کردم از بس مقایسهش کردم
با آدمِ قبلیش و این حسو بهش القا کردم که چقدر کمه. کلافه و گیج و سردرگم و خسته، کم آورد و یهو رفت و گم و گور شد. نمیدونم تهش حرفایی که نتونست بزنه رو با کدوم آهنگ گریه کرد؟ نفهمیدم تهش تونست درداشو به کسی بگه یا نه؟ نفهمیدم وقتی عصبانی و دلخور و دلشکسته میخواست بزنه به جاده که همه چیزو یادش بره تا کجاها رفت؟ نفهمیدم چی شد چیا سرش اومد؟ فقط بعدها هربار بهش فکر کردم احساس کردم بدترین کاری که تو عمرم کردم این بود که واسه کسی که عاشقم بود آرزوی خوشبختی کردم درکنار کسی که خودم نبودم و اون از هیچی جز این آرزوی مسخره و بیرحمانهی من نفرت نداشت. من آدمِ دوست داشته شدن و کم کم دل دادن نبودم و اون بلاتکلیفیِ برزخیِ کشدارو تهش وصل کردم به یه جهنمِ بیانتها و حالا بزرگترین سوالم اینه وقتی یادم میفته تو ذهنش چه شکلیم؟ مث وقتی عاشقم شد خوب و مهربون و خوشگلم و با بقیه فرق دارم؟ یا از یه جایی به بعد شدم مادر فولادزره و از چشمش افتادم و دیگه جز به نفرت و حسرت نتونست تو چشمام نگاه کنه حتی تو عکسا؟
#مانگ_میرزایی
۸.۴k
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.