💠 برای محمودرضا / چهل و شش
💠 برای #محمودرضا / چهل و شش
🌷 وقتی خرداد سال شصت و نه #زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد، محمودرضا، هشت نه سال بیشتر نداشت. با دوستش دو تایی تصمیم گرفته بودند به زلزله زده ها کمک کنند و قرار گذاشته بودند هر کدامشان بروند و چیزی از خانه بردارند و به محل جمع آوری کمکهای مردمی ببرند و تحویل آنجا بدهند. محمودرضا آن روز آمد خانه و قضیه را به مادرم گفت. و گفت که چون خانه های زلزله زده ها خراب شده و شب مجبورند بیرون بخوابند، احتیاج به #پتو و این چیزها دارند و برای همین می خواهد لحاف و تشک یا پتو ببرد برایشان. دو تا پتوی آبی رنگ تقریبا قدیمی که تا آنروز استفاده نشده و نو باقی مانده بودند در خانه داشتیم که محمودرضا گفت یکی از آنها را می برد. اما مادرم مخالفت کرد و پیشنهاد داد کمک مالی بکنیم و قرار شد محمودرضا تا عصر و آمدن پدر به خانه صبر کند. اما آنروز بعد از آمدن پدر، محمودرضا تا شب چیزی از پدر درخواست نکرد. چند وقت گذشت و یکروز متوجه شدیم یکی از آن دو تا پتویی که حرفش بود در خانه نیست! وقتی محمودرضا فهمید مادر قضیه را فهمیده؛ خودش آمد و به مادرم گفت که چون زلزله زده ها به #کمک فوری احتیاج داشتند، آنروز نتوانسته تا عصر و آمدن پدر صبر کند برای همین پتو را بی خبر برداشته و برده به محل جمع آوری کمکها تحویل داده! انتظار داشت مادر دعوایش کند اما مادر گفت چون برای کمک به زلزله زده ها بوده ایرادی ندارد و بخیر گذشت
🌷 وقتی خرداد سال شصت و نه #زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد، محمودرضا، هشت نه سال بیشتر نداشت. با دوستش دو تایی تصمیم گرفته بودند به زلزله زده ها کمک کنند و قرار گذاشته بودند هر کدامشان بروند و چیزی از خانه بردارند و به محل جمع آوری کمکهای مردمی ببرند و تحویل آنجا بدهند. محمودرضا آن روز آمد خانه و قضیه را به مادرم گفت. و گفت که چون خانه های زلزله زده ها خراب شده و شب مجبورند بیرون بخوابند، احتیاج به #پتو و این چیزها دارند و برای همین می خواهد لحاف و تشک یا پتو ببرد برایشان. دو تا پتوی آبی رنگ تقریبا قدیمی که تا آنروز استفاده نشده و نو باقی مانده بودند در خانه داشتیم که محمودرضا گفت یکی از آنها را می برد. اما مادرم مخالفت کرد و پیشنهاد داد کمک مالی بکنیم و قرار شد محمودرضا تا عصر و آمدن پدر به خانه صبر کند. اما آنروز بعد از آمدن پدر، محمودرضا تا شب چیزی از پدر درخواست نکرد. چند وقت گذشت و یکروز متوجه شدیم یکی از آن دو تا پتویی که حرفش بود در خانه نیست! وقتی محمودرضا فهمید مادر قضیه را فهمیده؛ خودش آمد و به مادرم گفت که چون زلزله زده ها به #کمک فوری احتیاج داشتند، آنروز نتوانسته تا عصر و آمدن پدر صبر کند برای همین پتو را بی خبر برداشته و برده به محل جمع آوری کمکها تحویل داده! انتظار داشت مادر دعوایش کند اما مادر گفت چون برای کمک به زلزله زده ها بوده ایرادی ندارد و بخیر گذشت
۱.۸k
۱۶ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.