پارت دهم
پارت دهم
از زبان آتسوشی
برگشتیم خونه تا رسیدیم آکوتاگاوا پرده هارو کشید و گفت خیلی خب بهتر شد
خندیدم و گفتم: آکوتاگاوا دازای سان که هر شب نمیاد
تا اینو گفتم دیدم گوشیه آکوتاگاوا زنگ میخوره گوشی رو برداشت و گفت:ماشی ماشی(الو)دازای سان
دازای سان چیزی بهش گفت و تا گفتش آکوتاگاوا با تعجب گفت:چی؟؟؟؟دازای سان شما...دازای سان دازای سان
یه نگاهی به گوشی کرد و گفت:قطع کرد
گفتم:چیشده؟
یه نگاهی بهم کرد و گفت:دازای سان امشبم میخواست کنجی رو بفرسته بالا تا از پنجره مارو ببینه
گفتم:آخه این چه کار ناعادلانه ایه،حالا زنگ زد چی گفت؟
گفت:دازای سان گفت پرده هارو کنار بزنید
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دازای سان واقعا چرا میخواد مارو ببینه
گفت:دازای سانه دیگه...
تا اینو گفت زنگ در اومد دازای سان بود😑در رو باز کردیم و کونیکیدا سان و دازای سان و کنجی سان اومد...آی ببخشید تانیزاکی نائومی هم بودن
کونیکیدا سان:دازای ول کن بیا بریم خونه هم ما خسته ایم هم اینا فردا کلی کار برای انجام داریم
دازای سان:آه ول کن
تانیزاکی:کونی...
نائومی:اونی سان حالا یه شب نخوابی چیزی نمیشه البته اگه خسته ای میتونی رو پاهام دراز بکشی(چن کلمه آخر رو با ناز و عشوه میگه😑)
تانیزاکی تا اینو شنید گفت:ترجیح میدم بیدار بمونم(وی تصمیم به نصف کردن خواهرش را گرفته👍)
آکوتاگاوا:اممم شما چرا اومدید...یعنی چیشده که اومدید
دازای سان:اومدیم یه قهوه ای چیزی بخوریم و بریم البته اگه عیب نداره
آکوتاگاوا که چاره دیگه ای نداشت هم دیگه ادامه نداد و رفت تا چایی بیاره چون اگه قهوه میاورد دازای سان نمیخوابه و تا فردا در خدمتمون هست
دازای سان رفت سمت اتاقی که میخوابیم و یه نگاه کرد بهش و گفت:این همون اتاقیه که شما توش میخوابید؟
گفتم:بله
گفت:اوهوم فهمیدم جز اینکه کنار هم بخوابید و همو بغل کنید کار دیگه ای هم میکنین؟
گفتم:ها؟منظورتون چیه دازای سان؟
با انگشت اشاره سه بار آروم زد رو سرم و گفت:واقعا نمیدونی یا خودتو میزنی به اون راه
گفتم:به خدا نمیدونم
گفت:هوممم خیلی مثبتی پس باید رک بگمش...
کونیکیدا سان:دازای بس کن این چه چرت و پرتیه
دازای سان:زیادی مثبته
کونیکیدا سان سری به معنی تاسف تکون داد و رفت
تا کونیکیدا سان رفت دازای سان دستش رو روی شونم گذاشت و آروم گفت:مجبورم کردی رک بگم منظورم اینکه لباساتونو...
ازش دور شدم و داد زدم:دازای سان...
از زبان آتسوشی
برگشتیم خونه تا رسیدیم آکوتاگاوا پرده هارو کشید و گفت خیلی خب بهتر شد
خندیدم و گفتم: آکوتاگاوا دازای سان که هر شب نمیاد
تا اینو گفتم دیدم گوشیه آکوتاگاوا زنگ میخوره گوشی رو برداشت و گفت:ماشی ماشی(الو)دازای سان
دازای سان چیزی بهش گفت و تا گفتش آکوتاگاوا با تعجب گفت:چی؟؟؟؟دازای سان شما...دازای سان دازای سان
یه نگاهی به گوشی کرد و گفت:قطع کرد
گفتم:چیشده؟
یه نگاهی بهم کرد و گفت:دازای سان امشبم میخواست کنجی رو بفرسته بالا تا از پنجره مارو ببینه
گفتم:آخه این چه کار ناعادلانه ایه،حالا زنگ زد چی گفت؟
گفت:دازای سان گفت پرده هارو کنار بزنید
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دازای سان واقعا چرا میخواد مارو ببینه
گفت:دازای سانه دیگه...
تا اینو گفت زنگ در اومد دازای سان بود😑در رو باز کردیم و کونیکیدا سان و دازای سان و کنجی سان اومد...آی ببخشید تانیزاکی نائومی هم بودن
کونیکیدا سان:دازای ول کن بیا بریم خونه هم ما خسته ایم هم اینا فردا کلی کار برای انجام داریم
دازای سان:آه ول کن
تانیزاکی:کونی...
نائومی:اونی سان حالا یه شب نخوابی چیزی نمیشه البته اگه خسته ای میتونی رو پاهام دراز بکشی(چن کلمه آخر رو با ناز و عشوه میگه😑)
تانیزاکی تا اینو شنید گفت:ترجیح میدم بیدار بمونم(وی تصمیم به نصف کردن خواهرش را گرفته👍)
آکوتاگاوا:اممم شما چرا اومدید...یعنی چیشده که اومدید
دازای سان:اومدیم یه قهوه ای چیزی بخوریم و بریم البته اگه عیب نداره
آکوتاگاوا که چاره دیگه ای نداشت هم دیگه ادامه نداد و رفت تا چایی بیاره چون اگه قهوه میاورد دازای سان نمیخوابه و تا فردا در خدمتمون هست
دازای سان رفت سمت اتاقی که میخوابیم و یه نگاه کرد بهش و گفت:این همون اتاقیه که شما توش میخوابید؟
گفتم:بله
گفت:اوهوم فهمیدم جز اینکه کنار هم بخوابید و همو بغل کنید کار دیگه ای هم میکنین؟
گفتم:ها؟منظورتون چیه دازای سان؟
با انگشت اشاره سه بار آروم زد رو سرم و گفت:واقعا نمیدونی یا خودتو میزنی به اون راه
گفتم:به خدا نمیدونم
گفت:هوممم خیلی مثبتی پس باید رک بگمش...
کونیکیدا سان:دازای بس کن این چه چرت و پرتیه
دازای سان:زیادی مثبته
کونیکیدا سان سری به معنی تاسف تکون داد و رفت
تا کونیکیدا سان رفت دازای سان دستش رو روی شونم گذاشت و آروم گفت:مجبورم کردی رک بگم منظورم اینکه لباساتونو...
ازش دور شدم و داد زدم:دازای سان...
۶.۲k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.