*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت دوازدهم^
#یونگ_سو
پس از فرصت استفاده کردم و درباره اون نشانه ها ازش پرسیدم: اون ماه نصفه تاریک ک رو درختاس بخاطر توعه؟؟یا اون جعبه ها ک توش عکس خنده بود؟؟
گف: از وقتی تو مردی و من به شیطان تبدیل هر وقت میخندیدم نصف صورتم سیاه میشد..
_ینی چون روستا برای تو هست این اتفاقا برا روستا افتاد؟
یه آره خشک و خالی جواب داد و طفره رف آیش این پسر دیگ داره دیوونم میکنه://
وقتی وارد کلبه شدیم زود باز آماده شد تا بره جایی بهم گف: توهم بیا میخوام برم روستای بغلی چیزی بخرم گشنت نیس؟؟
_اونوقت چرا من باید بیام؟؟
یه هوف کشید و گف: اونوقت فرار کردی چی؟؟
منک دیگ چیزی نمیتونستم بگم همراهش رفتم و تو راه اصن تو حال خودم نبودم نمیدونستم چیکار کنم ک یهو یه چاله لعنتی جلو پام سبز شد و باعث شد پام گیر کنه توش،،
دردم گرف تا داشتم پامو در میاوردم از اون چاله خواستم بیوفتم زمین ک یهو اون پسره اومد و منو گرف همونجور ک دستم و گرفته بود منو طرف خودش کشید افتادم تو بغلش گیج و مبهوت داشتیم همو نگاه میکردیم ک خودمو ازش جدا کردم و به راهم ادامه دادم
چنتا رامن و کیمچی آماده خرید تا من بخورم وقتی رسیدیم به کلبه تازه دقت کردم چقد کلبه کوچیکه...
#کیونگ_سو
خوابم نمیبرد از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف ناراحت چجوری از دست خدایان فرار کنم:(
ک یدفه متوجه شدم یوری داره تو دلش فکر رفتن به بیرون و کرده پس بدون اینک چیزی بگم رفتم دنبالش تا ببینم تو کدوم خونه میره همینجور ک داشت میرف انگار فضولیش گل کره بود و داشت دنبال نشانه ها میگشت مث دویست سال پیش خیلی فضوله یه خنده بی صدا کردم و دنبالش راه افتادم،،
همینجور داشت میرفت ک یدفه یکی از روح های کینه ای اون روستا متوجهش شد و به طرفش رفت قبل اینک به یوری برسه خندیدم تا روحه ازش دور شه..
آره من هروقت میخندیدم همه چی ازم دور شد هعی..
رفتم پیش یوری تا ببینم حالش خوبه یا نه تا رفتم پیشش از ترس زود بهم چسبید و بغلم کرد من اصلا توقع نداشتم چنین کاری کنه دویست سال گذشت از بغل کردناش باورم نمیشه...
دلم براش تنگ شده بود،، پس منم بغلش کردم بعدش خودش و زود ازم جدا کرد و من تا به خودم اومدم با عصبانیت داد زدم: چرا بدون اینک چیزی بگی رفتی بیرون ها؟؟میخوای بمیری؟؟
سرش و آورد پایین وای چرا انقد باید این خوشکل باشه دستم و گذاشتم رو گونه هاش ک یهو دستمو پس زد و گف: اصن به تو چ...
بعدش رفت طرف یکی از خونه ها منم دنبالش راه افتادم وقتی داخل یکی از اون خونه ها رفت تا بخوابه کنار در خونه نشستم و مواظبش بودم...
دویست سال پیش هر شب بدون اینک بفهمه همین کار و میکردم...
*-*-*-*
خوشحال میشم نظر بدین^^
^پارت دوازدهم^
#یونگ_سو
پس از فرصت استفاده کردم و درباره اون نشانه ها ازش پرسیدم: اون ماه نصفه تاریک ک رو درختاس بخاطر توعه؟؟یا اون جعبه ها ک توش عکس خنده بود؟؟
گف: از وقتی تو مردی و من به شیطان تبدیل هر وقت میخندیدم نصف صورتم سیاه میشد..
_ینی چون روستا برای تو هست این اتفاقا برا روستا افتاد؟
یه آره خشک و خالی جواب داد و طفره رف آیش این پسر دیگ داره دیوونم میکنه://
وقتی وارد کلبه شدیم زود باز آماده شد تا بره جایی بهم گف: توهم بیا میخوام برم روستای بغلی چیزی بخرم گشنت نیس؟؟
_اونوقت چرا من باید بیام؟؟
یه هوف کشید و گف: اونوقت فرار کردی چی؟؟
منک دیگ چیزی نمیتونستم بگم همراهش رفتم و تو راه اصن تو حال خودم نبودم نمیدونستم چیکار کنم ک یهو یه چاله لعنتی جلو پام سبز شد و باعث شد پام گیر کنه توش،،
دردم گرف تا داشتم پامو در میاوردم از اون چاله خواستم بیوفتم زمین ک یهو اون پسره اومد و منو گرف همونجور ک دستم و گرفته بود منو طرف خودش کشید افتادم تو بغلش گیج و مبهوت داشتیم همو نگاه میکردیم ک خودمو ازش جدا کردم و به راهم ادامه دادم
چنتا رامن و کیمچی آماده خرید تا من بخورم وقتی رسیدیم به کلبه تازه دقت کردم چقد کلبه کوچیکه...
#کیونگ_سو
خوابم نمیبرد از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف ناراحت چجوری از دست خدایان فرار کنم:(
ک یدفه متوجه شدم یوری داره تو دلش فکر رفتن به بیرون و کرده پس بدون اینک چیزی بگم رفتم دنبالش تا ببینم تو کدوم خونه میره همینجور ک داشت میرف انگار فضولیش گل کره بود و داشت دنبال نشانه ها میگشت مث دویست سال پیش خیلی فضوله یه خنده بی صدا کردم و دنبالش راه افتادم،،
همینجور داشت میرفت ک یدفه یکی از روح های کینه ای اون روستا متوجهش شد و به طرفش رفت قبل اینک به یوری برسه خندیدم تا روحه ازش دور شه..
آره من هروقت میخندیدم همه چی ازم دور شد هعی..
رفتم پیش یوری تا ببینم حالش خوبه یا نه تا رفتم پیشش از ترس زود بهم چسبید و بغلم کرد من اصلا توقع نداشتم چنین کاری کنه دویست سال گذشت از بغل کردناش باورم نمیشه...
دلم براش تنگ شده بود،، پس منم بغلش کردم بعدش خودش و زود ازم جدا کرد و من تا به خودم اومدم با عصبانیت داد زدم: چرا بدون اینک چیزی بگی رفتی بیرون ها؟؟میخوای بمیری؟؟
سرش و آورد پایین وای چرا انقد باید این خوشکل باشه دستم و گذاشتم رو گونه هاش ک یهو دستمو پس زد و گف: اصن به تو چ...
بعدش رفت طرف یکی از خونه ها منم دنبالش راه افتادم وقتی داخل یکی از اون خونه ها رفت تا بخوابه کنار در خونه نشستم و مواظبش بودم...
دویست سال پیش هر شب بدون اینک بفهمه همین کار و میکردم...
*-*-*-*
خوشحال میشم نظر بدین^^
۹.۴k
۱۳ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.