پرده های گل گلیشو از وسط گره زده بود. نور آفتاب پخش میشد
پرده های گل گلیشو از وسط گره زده بود. نور آفتاب پخش میشد رو فرشای قرمز خونه ی عزیز جون.
خونه ش همیشه ی خدا بوی گُل و زمین خیس میداد. بس که گلدون چیده بود دم پنجره ها و وقت و بی وقت حیاطو آب و جارو میکرد.
تکیه داده بود به پشتی و چای میریخت.
عزیز جون بود و چایی دارچیناش تو استکان های کمرباریک. چای که دم میکرد بوی هل و زنجبیل خونه رو برمیداشت.
یه استکان چای خوش رنگ گذاشت جلوی من و گفت : 《 آره ننه جون. آدما خودشون بین خودشون فاصله میندازن. وقتی که باید حرف بزنن ، چیزی نمیگن. وقتی ام که باید حرف نزنن و کوتاه بیان، زمین و زمانو میدوزن به هم. 》
زانوهامو بغل کردم و جواب دادم: 《 آخه عزیز جون آدمایی که همو دوس دارن اصلا ازهم ناراحت نمیشن که 》
عزیزجون تو استکان هرکدوممون یه تیکه نبات زعفرونی انداخت، ابروهاشو گره زد و گفت: 《 این چه حرفیه مادر. آدما هرچی بیشتر همو دوس داشته باشن، بیشتر از هم ناراحت میشن. خدا آقا جونتو بیامرزه. یه پا مرد بود.هیج وقت بهم نگفت دوسم داره که. ولی عصرا صدام میزد میگفت بیا برات هزارو یک شب بخونم. میدونست دوس دارم. خونه که میومد نخودچی کیشمیش میخرید برام . میگفت بخور جون بگیری. پیرهن گل قرمزمو که میپوشیدم، سر سفره دامنشو میگرفت تو دستش و میگفت جنسش خوبه ها زری. همیشه همینو بپوش. حالش که خوب بود با صدای بلند شجریان میخوند و به من نگا میکرد. منم کم لجباز نبودم. زیاد اذیتش میکردم. اما میدونست جونم به جونش بنده. یه شب دیر میومد خونه دلم هزار راه میرفت مادر. ده بار میمردم زنده میشدم تا برسه. دلم گرم بود بهش. 》
عزیز جون خیره شد به پنجره. نور آفتاب صورتشو روشن تر کرده بود. لبخند کمرنگی رو لباش بود و ریز ریز با خودش حرف میزد.
نباتو توی چاییم هم زدم و سر کشیدم. گرم بود. مثل خونه ی عزیزجون. مثل دلش ...
#منیر_ولیزاده
خونه ش همیشه ی خدا بوی گُل و زمین خیس میداد. بس که گلدون چیده بود دم پنجره ها و وقت و بی وقت حیاطو آب و جارو میکرد.
تکیه داده بود به پشتی و چای میریخت.
عزیز جون بود و چایی دارچیناش تو استکان های کمرباریک. چای که دم میکرد بوی هل و زنجبیل خونه رو برمیداشت.
یه استکان چای خوش رنگ گذاشت جلوی من و گفت : 《 آره ننه جون. آدما خودشون بین خودشون فاصله میندازن. وقتی که باید حرف بزنن ، چیزی نمیگن. وقتی ام که باید حرف نزنن و کوتاه بیان، زمین و زمانو میدوزن به هم. 》
زانوهامو بغل کردم و جواب دادم: 《 آخه عزیز جون آدمایی که همو دوس دارن اصلا ازهم ناراحت نمیشن که 》
عزیزجون تو استکان هرکدوممون یه تیکه نبات زعفرونی انداخت، ابروهاشو گره زد و گفت: 《 این چه حرفیه مادر. آدما هرچی بیشتر همو دوس داشته باشن، بیشتر از هم ناراحت میشن. خدا آقا جونتو بیامرزه. یه پا مرد بود.هیج وقت بهم نگفت دوسم داره که. ولی عصرا صدام میزد میگفت بیا برات هزارو یک شب بخونم. میدونست دوس دارم. خونه که میومد نخودچی کیشمیش میخرید برام . میگفت بخور جون بگیری. پیرهن گل قرمزمو که میپوشیدم، سر سفره دامنشو میگرفت تو دستش و میگفت جنسش خوبه ها زری. همیشه همینو بپوش. حالش که خوب بود با صدای بلند شجریان میخوند و به من نگا میکرد. منم کم لجباز نبودم. زیاد اذیتش میکردم. اما میدونست جونم به جونش بنده. یه شب دیر میومد خونه دلم هزار راه میرفت مادر. ده بار میمردم زنده میشدم تا برسه. دلم گرم بود بهش. 》
عزیز جون خیره شد به پنجره. نور آفتاب صورتشو روشن تر کرده بود. لبخند کمرنگی رو لباش بود و ریز ریز با خودش حرف میزد.
نباتو توی چاییم هم زدم و سر کشیدم. گرم بود. مثل خونه ی عزیزجون. مثل دلش ...
#منیر_ولیزاده
۵.۲k
۲۴ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.