فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۵۹
کوک : و دقیقا به چه کوفتی اعتقاد داااشته باشمممممم ؟(داد)
تهیونگ: به همه چی ... به اینکه ا.ت زنده میمونه به اینکه هست به اینکه جادو وجود داره به اینکه طلسم شده به اینکه میتونیم نجاتش بدیمممم(داد)ت
کوک نفس عمیقی میکشه و میگه : خیلی خب خیلی خب من اعتقاد دارم که میشه ...
تهیونگ دوباره دفترچه رو توی دست میگیره اما چیزی تغییر نکرده بود ..
تهیونگ با فریاد میگه : کوککککک میفهمی باور داشتن یعنی چییی؟
کوک زد زیر گریه و گفت : من هیچی راجع به حالش و زنده بودنش نمی دونم .. اگه این راه نجاتشه من باورش دارم با تمام وجودمممم ... کوک در حالی که اشک گونه هاشو خیس میکرد گفت : اون تنها خانواده ای که برام مونده ...
تهیونگ : پس من چی ام؟
کوک : تو و اون فرق دارین ... تو یه جور دیگه برام خاصی تهیونگ ...
تهیونگ که حالا آروم شده بود گفت : ببخشید کوک ... نباید ... عصبی میشدم .. شرمنده !
کوک : اوهوم ..
تهیونگ دوباره دفترچه رو به دست گرفت اما چیزی نشد ..
کوک : تهیونگ...
تهیونگ: هوم ؟
کوک : خودت چی؟ خودت باورش داری؟
تهیونگ: چی؟
کوک : میگم خودت چی ... باورش داری؟
تهیونگ: اوه .. فکر کنم آره...
کوک : نه... خوب گوش کن تهیونگ باید باورش کنی ...
تهیونگ: خب باورش دارم ..
کوک : اونقدری باورش داشته باش که مطمئن شی حتما اتفاق میوفته ..
تهیونگ: نه ... باشه ..
کوک : خب .. اتفاقی افتاد؟
تهیونگ: نه ...
کوک : خب پس یه جادو دیگه قراره باشه ..
تهیونگ: نه ... چرا چرت و پرت میگی ؟
کوک : چرت و پرت نیس ... باور دارم ... باور داشته باش ..
تهیونگ: خرافاتی میشم ...
کوک : خرافاتی باشششششش ...برای یه امشب خرافاتی باش ..
تهیونگ: اممم .. اوکی ..
چند لحظه در سکوت گذشت و یکهو صفحه ها پدیدار شدن اما فرق داشتن ... دفترچه خاطرات نبود ... و داخلش پر از طلسم و رمز و راز بود انگار دفترچه ی یه جادوگر رو دزدی ...
توی کتاب که صفحه هاش سفید نبودن و رنگ استخونی داشتن و نوشته ها با خط طلایی زیبایی نوشته شده بودند ..
تهیونگ نگاهی به نوشته ها انداخت و کوک مشغول چیدن شمع ها به نوعی که باید برای طرز استفاده از کتاب چیده میشدن ، شد ...
تهیونگ داشت نوشته ها رو میخوند که یهو نفسش رو محکم حبس کرد و چشماش از ترس زیاد گرد شد ...
کوک : چیشد ؟
تهیونگ: کوک ... ا.ت ..
کوک : ا.ت چی؟
تهیونگ: اون به هوش میاد ...
کوک : خب ... اینکه عالیهههه
تهیونگ: اما ... ا.ت تسخیر شده ...
کوک: جانم؟
ا.ت : داشتین در مورد کی حرف میزدین؟(خنده)
ا.ت درست جلوی در ایستاده بود و با پیراهن خونی و چاقوی بزرگی که در دست داشت بلند بلند میخندید
کوک با نگرانی گفت : ا.ت چه بلایی سرت اومده؟(از اینکه ا.ت قاتل شده نمیترسه .. از اینکه ا.ت عوض شده و تسخیر شده نگرانه گایز نگرانه ، نمیترسه !)
ا.ت : چیزیم نشده فقط به دکتر یه مرخصی هميشگي دادم 😅
پارت : ۵۹
کوک : و دقیقا به چه کوفتی اعتقاد داااشته باشمممممم ؟(داد)
تهیونگ: به همه چی ... به اینکه ا.ت زنده میمونه به اینکه هست به اینکه جادو وجود داره به اینکه طلسم شده به اینکه میتونیم نجاتش بدیمممم(داد)ت
کوک نفس عمیقی میکشه و میگه : خیلی خب خیلی خب من اعتقاد دارم که میشه ...
تهیونگ دوباره دفترچه رو توی دست میگیره اما چیزی تغییر نکرده بود ..
تهیونگ با فریاد میگه : کوککککک میفهمی باور داشتن یعنی چییی؟
کوک زد زیر گریه و گفت : من هیچی راجع به حالش و زنده بودنش نمی دونم .. اگه این راه نجاتشه من باورش دارم با تمام وجودمممم ... کوک در حالی که اشک گونه هاشو خیس میکرد گفت : اون تنها خانواده ای که برام مونده ...
تهیونگ : پس من چی ام؟
کوک : تو و اون فرق دارین ... تو یه جور دیگه برام خاصی تهیونگ ...
تهیونگ که حالا آروم شده بود گفت : ببخشید کوک ... نباید ... عصبی میشدم .. شرمنده !
کوک : اوهوم ..
تهیونگ دوباره دفترچه رو به دست گرفت اما چیزی نشد ..
کوک : تهیونگ...
تهیونگ: هوم ؟
کوک : خودت چی؟ خودت باورش داری؟
تهیونگ: چی؟
کوک : میگم خودت چی ... باورش داری؟
تهیونگ: اوه .. فکر کنم آره...
کوک : نه... خوب گوش کن تهیونگ باید باورش کنی ...
تهیونگ: خب باورش دارم ..
کوک : اونقدری باورش داشته باش که مطمئن شی حتما اتفاق میوفته ..
تهیونگ: نه ... باشه ..
کوک : خب .. اتفاقی افتاد؟
تهیونگ: نه ...
کوک : خب پس یه جادو دیگه قراره باشه ..
تهیونگ: نه ... چرا چرت و پرت میگی ؟
کوک : چرت و پرت نیس ... باور دارم ... باور داشته باش ..
تهیونگ: خرافاتی میشم ...
کوک : خرافاتی باشششششش ...برای یه امشب خرافاتی باش ..
تهیونگ: اممم .. اوکی ..
چند لحظه در سکوت گذشت و یکهو صفحه ها پدیدار شدن اما فرق داشتن ... دفترچه خاطرات نبود ... و داخلش پر از طلسم و رمز و راز بود انگار دفترچه ی یه جادوگر رو دزدی ...
توی کتاب که صفحه هاش سفید نبودن و رنگ استخونی داشتن و نوشته ها با خط طلایی زیبایی نوشته شده بودند ..
تهیونگ نگاهی به نوشته ها انداخت و کوک مشغول چیدن شمع ها به نوعی که باید برای طرز استفاده از کتاب چیده میشدن ، شد ...
تهیونگ داشت نوشته ها رو میخوند که یهو نفسش رو محکم حبس کرد و چشماش از ترس زیاد گرد شد ...
کوک : چیشد ؟
تهیونگ: کوک ... ا.ت ..
کوک : ا.ت چی؟
تهیونگ: اون به هوش میاد ...
کوک : خب ... اینکه عالیهههه
تهیونگ: اما ... ا.ت تسخیر شده ...
کوک: جانم؟
ا.ت : داشتین در مورد کی حرف میزدین؟(خنده)
ا.ت درست جلوی در ایستاده بود و با پیراهن خونی و چاقوی بزرگی که در دست داشت بلند بلند میخندید
کوک با نگرانی گفت : ا.ت چه بلایی سرت اومده؟(از اینکه ا.ت قاتل شده نمیترسه .. از اینکه ا.ت عوض شده و تسخیر شده نگرانه گایز نگرانه ، نمیترسه !)
ا.ت : چیزیم نشده فقط به دکتر یه مرخصی هميشگي دادم 😅
۳۳.۱k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.