در خیابان راه میرفتم
در خیابان راه میرفتم
ناگهان چشمم به کافه ای افتاد
از پنجره کافه صندلی پیدا بود یک قهوه
آنجا من نشسته بودم و تو
همانجا بغضی گلویم را قروق کرد
با بغض دویدم و تا به خانه رسیدم
اشک هایم خیابان را گرفته بود و من
تظاهر به بیخیالی میکردم
رسیدم و خانه
لحظه اول با فریاد گریه کردم....
ناگهان چشمم به کافه ای افتاد
از پنجره کافه صندلی پیدا بود یک قهوه
آنجا من نشسته بودم و تو
همانجا بغضی گلویم را قروق کرد
با بغض دویدم و تا به خانه رسیدم
اشک هایم خیابان را گرفته بود و من
تظاهر به بیخیالی میکردم
رسیدم و خانه
لحظه اول با فریاد گریه کردم....
۳.۸k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲