در خیابان راه میرفتم

در خیابان راه میرفتم
ناگهان چشمم به کافه ای افتاد
از پنجره کافه صندلی پیدا بود یک قهوه
آنجا من نشسته بودم و تو
همانجا بغضی گلویم را قروق کرد
با بغض دویدم و تا به خانه رسیدم
اشک هایم خیابان را گرفته بود و من
تظاهر به بیخیالی میکردم
رسیدم و خانه
لحظه اول با فریاد گریه کردم....
دیدگاه ها (۰)

مولانا خیلی قشنگ 'هیچکسی برام تو نمیشه و همه ی درد و بلات به...

🌹❣گفــتمش : 🌹❣ در دل و جــانی ،،، 🌹❣ تـو بــگو...

- دیشب یِ کلیپی تو اینستاگرام دیدم که میگفت :‹ دلتنگتم حمید ...

مادربزرگم آلزایمر گرفت و یک روز ، عکس عروسی خودشو روی دیوا...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 𝖼𖫲ꨲ𝗋𑪊𝖺ꥉz𝗒ꨲ 𝗈ᜳ𝗏𖫱𑪊𝖾ᜳ𝗋𑪊‌ 𝗒ꨲ𝗈ᜳ𝗎ꨲ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط