دیروز رفتم برای شام کباب بخرم
دیروز رفتم برای شام کباب بخرم
ی پسر کوچولو اومد پیشم گفت خاله دستمال میخری؟ گفتم بله که میخرم
بعد ازش پرسیدم برای مامان بابات کار میکنی؟ گفت نه خرجی مدرسمو اینجوری در میارم، من واقعا اون لحظه قلبم اتیش گرفت و از خودم و سوالی که پرسیدم خجالت کشیدم
اینبار دوباره ازش پرسیدم…
شام خوردی؟ گفت نه
گفتم کباب دوست داری؟ گفت اره
گفتم پس اگه دوست داری من برات شام بگیرم
سرشو انداخت پایین و به آروم ترین حالت ممکن گفت اره :))) اون لحظه باید زمین دهن باز میکرد میرفتم توش تا بتونم جلوی اشکامو بگیرم و گریه نکنم
به زور جلو خودمو گرفتم که اشک نریزم تا فکر نکنه دارم براش ترحم خرج میکنم
دستشو گرفتم بردمش تو و گفتم کباب چی دوست داری؟ گفت کوبیده
منم براش سفارش دادم
رومو که برگردوندم دیدم داره به یخچال نگاه میکنه
گفتم هرچی دوست داری میتونی برداری
بازم با آروم ترین حالت ممکن گفت خاله میشه برام ی دوغ بگیری؟
حقیقتا اون لحظه به زور تونستم بغضمو قورت بدمو بهش بگم: معلومه که میشه
اون ۱۰ دقیقه ای که همه این اتفاقا افتاد، قلب من سنگینِ سنگین شده بود
و کل مسیر برگشت به خونرو داشتم فکر میکردم و به مامانم گفتم: الان ما غذای مورد علاقمونو خوردیمو لا به لاش چهار بارم خندیدیم اما الان…
اما الان من کل شبم به خاطر این پسر بچه کوچولو پر از غم شد و نمیتونم جلو اشکامو بگیرم و گریه نکنم
من چطور میتونم ماشین بغلیمو تو ترافیک ببینم که داره با حسرت به لباسم و غذای تو دستم نگاه میکنه و من همچنان بازم بتونم بابت چیزایی که دارم خوشحال باشم؟
من نمیتونم سوار بهترین ماشین ها بشم و وقتی از شیشه ماشین به بیرون نگاه میکنم بچه ای رو ببینم که تو سوز سرماِ زمستون داره با شلوارک سر چهارراه راه میره و من همچنان بابت ماشینم خوشحال باشم
من نمیتونم بدون اینکه آدمای دورم خوشحال باشن خوشحال باشم
حال ما به هم گره خورده و تا تو نخندی من نمیتونم بخندم…
به امید روزی که هیچ کودک کاری نبینم
هیچ پدر شرمنده ای نبینم
هیچ مادر درمونده ای نبینم
هیچ دختر تو قفسی نبینم
هیچ پسری که کمرش از بار مشکلات جامعه خم شده نبینم
اینجور آدمای دیگه نباشن و من نبینم
دیگه همه خوشحال باشن تا منم بتونم خوشحال باشم…
💭#Caption
#کپشن
#استوری
#کودک_کار
ی پسر کوچولو اومد پیشم گفت خاله دستمال میخری؟ گفتم بله که میخرم
بعد ازش پرسیدم برای مامان بابات کار میکنی؟ گفت نه خرجی مدرسمو اینجوری در میارم، من واقعا اون لحظه قلبم اتیش گرفت و از خودم و سوالی که پرسیدم خجالت کشیدم
اینبار دوباره ازش پرسیدم…
شام خوردی؟ گفت نه
گفتم کباب دوست داری؟ گفت اره
گفتم پس اگه دوست داری من برات شام بگیرم
سرشو انداخت پایین و به آروم ترین حالت ممکن گفت اره :))) اون لحظه باید زمین دهن باز میکرد میرفتم توش تا بتونم جلوی اشکامو بگیرم و گریه نکنم
به زور جلو خودمو گرفتم که اشک نریزم تا فکر نکنه دارم براش ترحم خرج میکنم
دستشو گرفتم بردمش تو و گفتم کباب چی دوست داری؟ گفت کوبیده
منم براش سفارش دادم
رومو که برگردوندم دیدم داره به یخچال نگاه میکنه
گفتم هرچی دوست داری میتونی برداری
بازم با آروم ترین حالت ممکن گفت خاله میشه برام ی دوغ بگیری؟
حقیقتا اون لحظه به زور تونستم بغضمو قورت بدمو بهش بگم: معلومه که میشه
اون ۱۰ دقیقه ای که همه این اتفاقا افتاد، قلب من سنگینِ سنگین شده بود
و کل مسیر برگشت به خونرو داشتم فکر میکردم و به مامانم گفتم: الان ما غذای مورد علاقمونو خوردیمو لا به لاش چهار بارم خندیدیم اما الان…
اما الان من کل شبم به خاطر این پسر بچه کوچولو پر از غم شد و نمیتونم جلو اشکامو بگیرم و گریه نکنم
من چطور میتونم ماشین بغلیمو تو ترافیک ببینم که داره با حسرت به لباسم و غذای تو دستم نگاه میکنه و من همچنان بازم بتونم بابت چیزایی که دارم خوشحال باشم؟
من نمیتونم سوار بهترین ماشین ها بشم و وقتی از شیشه ماشین به بیرون نگاه میکنم بچه ای رو ببینم که تو سوز سرماِ زمستون داره با شلوارک سر چهارراه راه میره و من همچنان بابت ماشینم خوشحال باشم
من نمیتونم بدون اینکه آدمای دورم خوشحال باشن خوشحال باشم
حال ما به هم گره خورده و تا تو نخندی من نمیتونم بخندم…
به امید روزی که هیچ کودک کاری نبینم
هیچ پدر شرمنده ای نبینم
هیچ مادر درمونده ای نبینم
هیچ دختر تو قفسی نبینم
هیچ پسری که کمرش از بار مشکلات جامعه خم شده نبینم
اینجور آدمای دیگه نباشن و من نبینم
دیگه همه خوشحال باشن تا منم بتونم خوشحال باشم…
💭#Caption
#کپشن
#استوری
#کودک_کار
۲۱.۰k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.