حصار تنهایی من پارت ۳
#حصار_تنهایی_من #پارت_۳
_چیزی فرمودید؟
- نخیر با خودم بودم.
از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه کردم. تا موقعی که رسیدیم هیچ حرف دیگه ای نزد. پول کرایه رو گذاشتم کنار دنده و پیاده شدم. چند قدمی که رفتم صدام زد و گفت:
- خانم وایسا...خانم!
وایسادم؛ اومد روبه روم وایساد، پولو جلوم گرفت و گفت:
- این چیه؟
- پوله.چیه نکنه کمه؟
- نه خانم کم نیست؛ من مسافر کش نیستم.
- پس چرا منو سوار کردید ؟
باخنده گفت:
- به خاطر ثوابش!
پولو ازش گرفتم، اونم رفت. با خودم گفتم:
- آره جون عمت! می خواستی با نفله کردن من ثواب کنی.
وقتی وارد خیاطی شدم، تنها چیزی که به گوشم می رسید، صدای چرخ خیاطی بود. حتی صدای نفساشونم نمی اومد. باید به نسترن بخاطر مدیریت خوبش لوح تقدیر بدن. کسی متوجه حضور من نشده بود. با صدای بلند گفتم:
- جمیعا سلام!
همه سرشو نو بالا آوردن و با لبخند جواب سلام و دادن. وقتی سر جام نشستم، زهرا که بغل دستم نشسته بود، گفت:
- معلوم هست کجایی؟ بهش کارد بزنی خونش در نمیاد. حالا چرا انقدر دیر کردی؟
- دست نذار رو این دل که خونه.
خندید و گفت:
- بمیرم برات! حالا چی شده که خونه؟
تا خواستم حرفی بزنم صدای نسترن اومد:
- به به خانم ! افتخار دادید تشریف اوردید (با اخم) بیا تو کارت دارم.
رفت تو اتاقش و درو بست. زهرا خندید و گفت:
- برو که خرت زایید!
با خنده یه مشت زدم به بازوش. پشت در اتاق نسترن ایستادم. دو تا ضربه به در زدم و رفتم تو. با یه لبخند به نسترن که با ابرو های گره خورده و دست به سینه به صندلیش تکیه داده بود نگاه کردم و گفتم:
- با من امری داشتید بانوی من؟
_چیزی فرمودید؟
- نخیر با خودم بودم.
از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه کردم. تا موقعی که رسیدیم هیچ حرف دیگه ای نزد. پول کرایه رو گذاشتم کنار دنده و پیاده شدم. چند قدمی که رفتم صدام زد و گفت:
- خانم وایسا...خانم!
وایسادم؛ اومد روبه روم وایساد، پولو جلوم گرفت و گفت:
- این چیه؟
- پوله.چیه نکنه کمه؟
- نه خانم کم نیست؛ من مسافر کش نیستم.
- پس چرا منو سوار کردید ؟
باخنده گفت:
- به خاطر ثوابش!
پولو ازش گرفتم، اونم رفت. با خودم گفتم:
- آره جون عمت! می خواستی با نفله کردن من ثواب کنی.
وقتی وارد خیاطی شدم، تنها چیزی که به گوشم می رسید، صدای چرخ خیاطی بود. حتی صدای نفساشونم نمی اومد. باید به نسترن بخاطر مدیریت خوبش لوح تقدیر بدن. کسی متوجه حضور من نشده بود. با صدای بلند گفتم:
- جمیعا سلام!
همه سرشو نو بالا آوردن و با لبخند جواب سلام و دادن. وقتی سر جام نشستم، زهرا که بغل دستم نشسته بود، گفت:
- معلوم هست کجایی؟ بهش کارد بزنی خونش در نمیاد. حالا چرا انقدر دیر کردی؟
- دست نذار رو این دل که خونه.
خندید و گفت:
- بمیرم برات! حالا چی شده که خونه؟
تا خواستم حرفی بزنم صدای نسترن اومد:
- به به خانم ! افتخار دادید تشریف اوردید (با اخم) بیا تو کارت دارم.
رفت تو اتاقش و درو بست. زهرا خندید و گفت:
- برو که خرت زایید!
با خنده یه مشت زدم به بازوش. پشت در اتاق نسترن ایستادم. دو تا ضربه به در زدم و رفتم تو. با یه لبخند به نسترن که با ابرو های گره خورده و دست به سینه به صندلیش تکیه داده بود نگاه کردم و گفتم:
- با من امری داشتید بانوی من؟
۲.۰k
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.