چهارمین بهارهم توراهه...
چهارمین بهارهم از راه داره میرسه
ومن هنوز نتونستم به زندگی برگردم
به روزهایی که داشتم مثل همه ادمهای
بی دغدغه واسترس وتشویش یه زندگی
خوب واروم ورو به جلورا تجربه میکردم
نمیدونمچرا ما ادمها یه اشتباه را گاهی دوبار وگاهی بارها تکرارش میکنیم ،خیلی خودموسرزنش میکنم من ادمی هستم که سعی میکنم اشتباهی را دوبار تکرار نکنم اما باور کنید گاهی همه چی دست بدست هم میده تا تو تکرارش کنی وبخاطر عبرت نگرفتن از تجربه قبلی اینبار سیلیه محکمتری بخوری طوری که اینبار بقدری محکمترباشه که علاوه دردی که از سیلی بصورت احساس خورده شده باید دردهای بوجود امده جانبیش رو هم تحمل کنی ،گاهی که باخودم خلوت میکنم به خودم میگم کاش منم میتونستم وقتی توشرایط سنی پایینتر
بودم این اشتباه رو مدام تکرارش میکردم تابشم یه استادکارحرفه ای چیزی الان خیلیها هستن خیلی از دوستان خودم که وقتی میبینم چطور
براحتی هرکسی رو که بخوان شکارمیکنن وقتی به اصطلاحات وحرفهایی که طرف مقابل میزنن من خجالت میکشم ،گاهی واقعا حالم بهم میخوره از دروغهایی که میگن وگاهی اونقدرمتنفرمیشم که مثل چندوقت پیش کم مونده بود یه قاتل بشم دست خودم نیست باتمام خونسردبودنم یه جاهایی کم میارم ،بعضی ها یه حیوون به تمام معنی هستن مثل همین نامردی که تمام داراییش یه اتومبیل برلیانس بودکه باکلاهبرداری بدست اورده بوداماخودشو یه شخصیتی معرفی کرده بودکه حتی توخوابش هم نمیدید وزاییده عقده هاش بودبااین شناسنامه جدیدبازنی اشنا شددراصل اون خودش رو یه طعمه کرده بود واون زن حقش بودهربلایی سرش میومداما فهمیدم اون کثافط تونسته دختراون زن را که ۲۵ سال ازخودش کوچکتربود رافریب بده بارهابهش گفتم پیش من نیا توجه نکردهربارکه میومدومیرفت ومن ناچاراحرفهاشونو
میشنیدم تاچندروز ازهرچی جنس مخالف ورابطه بود متنفرمیشدم ،هربارکه میومد
کاملا مشخص بود که اون دخترچقدر
دلسردترشده وقتی دومین باربودکه اومدن پیش من نتونستم چیزی نگم بهش به حالت طنز گفتم اخه من نمیدونم شماتواین رفیق ما چی دیدی
؟دخترگفت : عشق !!!عشق منه !!!
بماندکه باز دیدم به هرحس مزخرفی عشق گفتن و.........
بهش گفتم والا خداشانس بده اخه تو عشقو توکله کچلش دیدی ،توقدبلندش یاچشم وابروی کمندش ،گفت :خودش عشقه!!!
حالا دیگه ازاون حرفانمیزد حتی چندباربامن تماس گرفت که میتونم بادوستم بیام اونجا گفتم متاسفانه
اونجانیستم حقیقتش اینبودکه ازاون بیشترازدوست خودم بدم میومدادمهای طمع کاری که تن به هرذلتی میدن برای رسیدن به .....
طولی نکشیددختر از بابابزرگ (من بهش میگفتم بابا بزرگ)باردارشدوهنوز چیزی نگذشته بود که میفهمه بابا بزرگ اه در بساط نداره بخاطر شرایط بدروحی فکرکنم تو۵یا۶ماهگی بچه رو ازدست دادونمیدونم چرا اون طفل معصوم را تویه باغی نزدیک مادفن کرده بودن چندشب بود که مثل دیوونه ها میومدسراغ بچه اش خیلی گریه میکرد
یه روز گفتن که دختر بیچاره مرد:))))
خیلی متاثرشدم پرسیدم چرا گفت بیماری داشت اماباورنکردم وفهمیدم خودکشی کرده وباخونش روی دیوارنوشته بوده بابا بزرگ باعث تمام زجرهای من بود...
یه روز داشتم یه ملودی میساختم ازتوی دوربین برلیانس سفیدو دیدم تودلم گفتم خداکنه نیاد اینجا همینطور که نزدیک میشد انگاریه حسی یه صدایی ازدرون من میگفت برو ....برو....
درب را باز کردم برگشتم سرجای خودم اومد داخل سلام کرد بااون لباس مشکی
مسخره تر از خودش بهش نگاه کردم گفتم خوبی ...گفت نه دلم گرفته یهوخندم گرفت گفتم به جهنم ...
دیگه حالشو ندارم دوباره بنویسم چون یه بار پاک شد
ومن هنوز نتونستم به زندگی برگردم
به روزهایی که داشتم مثل همه ادمهای
بی دغدغه واسترس وتشویش یه زندگی
خوب واروم ورو به جلورا تجربه میکردم
نمیدونمچرا ما ادمها یه اشتباه را گاهی دوبار وگاهی بارها تکرارش میکنیم ،خیلی خودموسرزنش میکنم من ادمی هستم که سعی میکنم اشتباهی را دوبار تکرار نکنم اما باور کنید گاهی همه چی دست بدست هم میده تا تو تکرارش کنی وبخاطر عبرت نگرفتن از تجربه قبلی اینبار سیلیه محکمتری بخوری طوری که اینبار بقدری محکمترباشه که علاوه دردی که از سیلی بصورت احساس خورده شده باید دردهای بوجود امده جانبیش رو هم تحمل کنی ،گاهی که باخودم خلوت میکنم به خودم میگم کاش منم میتونستم وقتی توشرایط سنی پایینتر
بودم این اشتباه رو مدام تکرارش میکردم تابشم یه استادکارحرفه ای چیزی الان خیلیها هستن خیلی از دوستان خودم که وقتی میبینم چطور
براحتی هرکسی رو که بخوان شکارمیکنن وقتی به اصطلاحات وحرفهایی که طرف مقابل میزنن من خجالت میکشم ،گاهی واقعا حالم بهم میخوره از دروغهایی که میگن وگاهی اونقدرمتنفرمیشم که مثل چندوقت پیش کم مونده بود یه قاتل بشم دست خودم نیست باتمام خونسردبودنم یه جاهایی کم میارم ،بعضی ها یه حیوون به تمام معنی هستن مثل همین نامردی که تمام داراییش یه اتومبیل برلیانس بودکه باکلاهبرداری بدست اورده بوداماخودشو یه شخصیتی معرفی کرده بودکه حتی توخوابش هم نمیدید وزاییده عقده هاش بودبااین شناسنامه جدیدبازنی اشنا شددراصل اون خودش رو یه طعمه کرده بود واون زن حقش بودهربلایی سرش میومداما فهمیدم اون کثافط تونسته دختراون زن را که ۲۵ سال ازخودش کوچکتربود رافریب بده بارهابهش گفتم پیش من نیا توجه نکردهربارکه میومدومیرفت ومن ناچاراحرفهاشونو
میشنیدم تاچندروز ازهرچی جنس مخالف ورابطه بود متنفرمیشدم ،هربارکه میومد
کاملا مشخص بود که اون دخترچقدر
دلسردترشده وقتی دومین باربودکه اومدن پیش من نتونستم چیزی نگم بهش به حالت طنز گفتم اخه من نمیدونم شماتواین رفیق ما چی دیدی
؟دخترگفت : عشق !!!عشق منه !!!
بماندکه باز دیدم به هرحس مزخرفی عشق گفتن و.........
بهش گفتم والا خداشانس بده اخه تو عشقو توکله کچلش دیدی ،توقدبلندش یاچشم وابروی کمندش ،گفت :خودش عشقه!!!
حالا دیگه ازاون حرفانمیزد حتی چندباربامن تماس گرفت که میتونم بادوستم بیام اونجا گفتم متاسفانه
اونجانیستم حقیقتش اینبودکه ازاون بیشترازدوست خودم بدم میومدادمهای طمع کاری که تن به هرذلتی میدن برای رسیدن به .....
طولی نکشیددختر از بابابزرگ (من بهش میگفتم بابا بزرگ)باردارشدوهنوز چیزی نگذشته بود که میفهمه بابا بزرگ اه در بساط نداره بخاطر شرایط بدروحی فکرکنم تو۵یا۶ماهگی بچه رو ازدست دادونمیدونم چرا اون طفل معصوم را تویه باغی نزدیک مادفن کرده بودن چندشب بود که مثل دیوونه ها میومدسراغ بچه اش خیلی گریه میکرد
یه روز گفتن که دختر بیچاره مرد:))))
خیلی متاثرشدم پرسیدم چرا گفت بیماری داشت اماباورنکردم وفهمیدم خودکشی کرده وباخونش روی دیوارنوشته بوده بابا بزرگ باعث تمام زجرهای من بود...
یه روز داشتم یه ملودی میساختم ازتوی دوربین برلیانس سفیدو دیدم تودلم گفتم خداکنه نیاد اینجا همینطور که نزدیک میشد انگاریه حسی یه صدایی ازدرون من میگفت برو ....برو....
درب را باز کردم برگشتم سرجای خودم اومد داخل سلام کرد بااون لباس مشکی
مسخره تر از خودش بهش نگاه کردم گفتم خوبی ...گفت نه دلم گرفته یهوخندم گرفت گفتم به جهنم ...
دیگه حالشو ندارم دوباره بنویسم چون یه بار پاک شد
۱.۵k
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.