بهترین رمان پلیسی جدید رمان تیر از نسترن اکبریان
#پارت_یک
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان
راوی: محمد
از شدت گرما، قطرههای عرق از پیشانیام راه گرفته بود. صدای شلیک گلوله، هرلحظه بیشتر در گوشهایم میپیچید و فَریاد «یا زینب» من را از عقب نشینی و ترس وا میداشت.
روی خاک داغ، سینه خیز کمی جلو رفتم و از شیب کوتاه تپه، به سربازهای داعشی که با بیرحمی به نیروهای ما شلیک میکردند، نگاهی انداختم. یا علی گویان، اسلحه را بالا بردم و بیتوقف، چشم بر هدف نشانده و ماشه را کشیدم.
خشاب که تمام شد، به سرعت خود را پشت تپهی شنی کشاندم و با نگاه به دنبال رضا، رفیق چند ماههام در خط مقدم، گشتم. ندیدنش در وهلهی اول، ترس را به دلم انداخت اما با دیدن جسم درازکش و اسلحه به دستش در تپهی کناری، نفسی آسوده کشیدم.
با فریاد، نامش را صدا زدم اما بیهیچ واکنشی، همچنان اسلحه به شانه گذاشته و در کمین بود.
با آستین خاکی لباس نظامی، عرقهای راه گرفته از پیشانیام را پاک کردم و با افزوده شدن به تعداد داعشیها، هر لحظه از خدا میخواستم فرمانده دستور عقب گرد دهد.
ادامهی این نبرد، تنها جان سربازان بیشتری را میگرفت. ما آمادگی لازم برای مقابله با این تعداد را نداشتیم؛ اما وقتی برای گشتزنی به این محلهی متروکه و کویر مانند آمده بودیم، با هجوم سربازان داعشی مواجه شده و راهی غیر از مقابله با آنها برایمان نمانده بود.
خشاب اسلحه را پر کردم و باری دیگر آنها را زیر رگبار بیامان اسلحه گرفتم.
پوکههای خالی از تیر مکان را پر کرده و اجساد بیشماری بر خاکِ داغ دیدهی سوریه نشسته بود. گرما مستقیم در دیدم تابیده شد و یک آن، سوزش وحشتناکی در کتف راستم، مرا به خاک نشاند.
اسلحه از دستم افتاد و برخورد کمرم با خاک، ناشی از شتاب تیری بود که به کتفم خورده بود. شاید در همین لحظه به سرانجام رسیده بودم که چشمانم سیاهی رفت و...
چند ثانیهای تا درک موقعیت گذشت و با گشودن چشمانم، رضا را در همان حالت قبلی به چشم دیدم. دستم را به محل اثابت تیر گذاشتم و فریاد خفهای سر دادم.
با چشم دنبال شخصی بودم تا از او تقاضای کمک کنم، اما انگار با گذشت چند ثانیهای که چشم بسته بودم، میدان خالی از حضور ایرانیان شده بود. نا امید از حضور شخص دیگری، سینه خیز و به سختی خود را به سمت رضا کشاندم.
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان
راوی: محمد
از شدت گرما، قطرههای عرق از پیشانیام راه گرفته بود. صدای شلیک گلوله، هرلحظه بیشتر در گوشهایم میپیچید و فَریاد «یا زینب» من را از عقب نشینی و ترس وا میداشت.
روی خاک داغ، سینه خیز کمی جلو رفتم و از شیب کوتاه تپه، به سربازهای داعشی که با بیرحمی به نیروهای ما شلیک میکردند، نگاهی انداختم. یا علی گویان، اسلحه را بالا بردم و بیتوقف، چشم بر هدف نشانده و ماشه را کشیدم.
خشاب که تمام شد، به سرعت خود را پشت تپهی شنی کشاندم و با نگاه به دنبال رضا، رفیق چند ماههام در خط مقدم، گشتم. ندیدنش در وهلهی اول، ترس را به دلم انداخت اما با دیدن جسم درازکش و اسلحه به دستش در تپهی کناری، نفسی آسوده کشیدم.
با فریاد، نامش را صدا زدم اما بیهیچ واکنشی، همچنان اسلحه به شانه گذاشته و در کمین بود.
با آستین خاکی لباس نظامی، عرقهای راه گرفته از پیشانیام را پاک کردم و با افزوده شدن به تعداد داعشیها، هر لحظه از خدا میخواستم فرمانده دستور عقب گرد دهد.
ادامهی این نبرد، تنها جان سربازان بیشتری را میگرفت. ما آمادگی لازم برای مقابله با این تعداد را نداشتیم؛ اما وقتی برای گشتزنی به این محلهی متروکه و کویر مانند آمده بودیم، با هجوم سربازان داعشی مواجه شده و راهی غیر از مقابله با آنها برایمان نمانده بود.
خشاب اسلحه را پر کردم و باری دیگر آنها را زیر رگبار بیامان اسلحه گرفتم.
پوکههای خالی از تیر مکان را پر کرده و اجساد بیشماری بر خاکِ داغ دیدهی سوریه نشسته بود. گرما مستقیم در دیدم تابیده شد و یک آن، سوزش وحشتناکی در کتف راستم، مرا به خاک نشاند.
اسلحه از دستم افتاد و برخورد کمرم با خاک، ناشی از شتاب تیری بود که به کتفم خورده بود. شاید در همین لحظه به سرانجام رسیده بودم که چشمانم سیاهی رفت و...
چند ثانیهای تا درک موقعیت گذشت و با گشودن چشمانم، رضا را در همان حالت قبلی به چشم دیدم. دستم را به محل اثابت تیر گذاشتم و فریاد خفهای سر دادم.
با چشم دنبال شخصی بودم تا از او تقاضای کمک کنم، اما انگار با گذشت چند ثانیهای که چشم بسته بودم، میدان خالی از حضور ایرانیان شده بود. نا امید از حضور شخص دیگری، سینه خیز و به سختی خود را به سمت رضا کشاندم.
۱.۹k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.