پشت نقابی باشکوه
(پشت نقابی باشکوه)
(Behind a Glorious Mask)
PART: ۱
I: ایتالیایی E: انگلیسی
"پل"
همونطور که داشت با استایل رسمی اما کمی رها بدون کت، یقه باز، آستین های تا زده و موهایی مرتب اما کمی بهم ریخته که باد خنک از بینش رد میشد، کنار دیوارهی پل قدم میزد یه لحظه ایستاد و تکیه داد...
یه نخ سیگار رو با فندکی که روش به ایتالیایی حک شده بود "Mi Manchi" روشن کرد و دستشو لای موهاش کشید در همین حین که اون نخ سیگار داشت میسوخت متوجه یه نفر شد،
یه نفر که کاملا آشنا به نظر میومد، جمله ای که توی ذهنش میپیچید: بلاخره پیداش کردی، اما لحظه ای به خودش اومد که حرارت اون نخ سیگار رو روی دستش حس کرد.
از دستش افتاد توی آب. اون فرد آشنا شروع کرد به دور شدن که اونم دنبالش رفت ، از مسیری طولانی رد شد که رسید به یه بن بست.
فرد آشنا همونجا وایساده بود
: تو...
به طرفش برگشت، واقعا هم خودش بود
اما تا همینکه میخواست حرفی بزنه،
یه درد شدیدی توی قلبش احساس کرد اول فکر کرد چیز دیگه ایه اما وقتی دستشو روی قلبش گذاشت و به خون آغشته شد تازه فهمید که چی شده...
_فکر کردی پیدام کردی؟! حیف شد اما تنها راه باقی مونده همین بود همکاری خوبی داشتیم.
(ویو:
که
یهو نفس زنان و خیس عرق از خواب پریدم
: اَه لعنتی...
به ساعت نگاه کردم 3:33
تا خواستم بلند شم
یه لحظه خیلی شدید قلبم درد گرفت و تیر کشید
و نفسم داشت بند میومد به زور بلند شدم
از میز کمک گرفتم تا راه برم و با دست لرزون یه لیوان آب خوردم
که چشمم افتاد به فندک افتاده روی میز یه لحظه فکر کردم همونیه که توی خواب بود
اما وقتی برداشتمش،
Mi Manchi بود نه Maschera
من که ایتالیایی بلدم ولی اون یکی...
چشمم افتاد به آینه که خودمو دیدم، ولی اون واقعا من بودم؟!
اولین باریه که اینطوری...
(آروم): آخه من...!
از اتاق رفتم بیرون و داشتم از پله ها میرفتم پایین که متوجه شدم میز صبحونه آماده بود.
: ببینم کی زودتر از من بیدار شده؟
یوشیکا: امروز من.
: آران؟
آران: هوم؟
: نه هیچی هیچی.
یوشیکا: ایسگاش کردی.
آران: اوکی، خیلی وقته صبحونه هایی که یوشیکا آماده میکنه رو نخورده بودیم.
: همه ی روزا به قدر کافی کسل کننده شدن.
یوشیکا: شب دوباره میری؟
آران: یه جای دیگه رو پیدا کن اونجا زیاد جالب نبود.
: چشم تاییدیه شمارو لازم داشتم.
یوشیکا: ولش کن دیگه.
یه روز مزخرف دیگه رو هم همینجوری گذروندم...
دم دمای غروب آماده شدم که بازم برم بیرون یوشیکا و آران هم اومدن(استایلا : اسلاید دوم)
...
آدرین (یونهو)، درحالی که جلوش زانو زده بود اما غرورش ذره ای خدشهدار نشده بود
*:مگه خودتو چی فرض کردی که به جایگاهت مغرور شده بودی آدرین؟ I
سرشو بالاتر آورد
(تمسخر و پوزخند):تو نمیدونی ولی عادتمه. I
اسلحه رو به طرفش نشونه گرفت
*:ببینم این غرور و زبون درازیت بیشتر از این دووم میاره یا نه. I
باهم چشم تو چشم بودن ولی یه تفاوتی بینشون بود آدرین همچنان مغرور و خونسرد بود اما از چشمای اون ترس و نگرانی میبارید
لحظهای صدای شلیک اومد
و یکی افتاد، زمین کمکم خونی شد
برای آخرین بار نفس میکشید
و خونش مثل رود
داشت جاری میشد
ولی این بین
آدرین همونطور خونسرد و مغرور بلند شد . دستاش که پشتش بسته بودن رو با یه حرکت باز کرد
صدای شلیک، مال تک تیراندازی بود که سو تهیو از بیرون، به سمتش نشونه گیری کرده بود
کت چرمیاش رو از یوشیکا گرفت و پوشید
همه آدما و افرادی که اطراف ایستاده بودن همه از باندِ آدرین بودن هیچکس حتی یک نفر از افرادِ اون نبودن.
"بلکه همهی اینها فقط یه صحنهسازی از طرف آدرین بود"
یهویی زیردستِ اون وارد شد و با دیدن جنازه و اسلحهی توی دست آدرین ترسید
(آروم، خونسرد و با غرور درحالی که داشت با اسلحه موهاشو کنار میزد): تو فقط با آدرین در بیوفت، بعد ببین چجوری همه کَس و کارت یکی یکی از دنیا محو میشن انگار از اولش هم نبودن. E
اسلحه رو به سمت سرش نشونه گرفت ولی به پاش شلیک کرد
: زنده ات گذاشتم چون میخوام همون حرفمو کلمه به کلمه بری به اون عوضی برسونی، چون این آخرین هشداره. E
آدرین یه نخ سیگار رو با فندکی رو روشن کرد
و فندک رو بدون خاموش کردن، بلافاصله روی جنازهی اون انداخت
جنازه آتش گرفت و انعکاسِ اون آتش توی چشمای آدرین موج میزد
هرسه به سمت بیرون رفتن
پشت سرشون، بعد از جنازه، کمکم کل محوطه آتش گرفت
بعد تماشای آتش گرفتن محوطه، موهاشو توی شیشهی شکسته، چک و درست کرد و رفتن
این بار به یه بار دیگه رفتن
داخل نشستن اونم رفت سمت میز اصلی نشست یکی که اونجا کار میکرد اومد
(Behind a Glorious Mask)
PART: ۱
I: ایتالیایی E: انگلیسی
"پل"
همونطور که داشت با استایل رسمی اما کمی رها بدون کت، یقه باز، آستین های تا زده و موهایی مرتب اما کمی بهم ریخته که باد خنک از بینش رد میشد، کنار دیوارهی پل قدم میزد یه لحظه ایستاد و تکیه داد...
یه نخ سیگار رو با فندکی که روش به ایتالیایی حک شده بود "Mi Manchi" روشن کرد و دستشو لای موهاش کشید در همین حین که اون نخ سیگار داشت میسوخت متوجه یه نفر شد،
یه نفر که کاملا آشنا به نظر میومد، جمله ای که توی ذهنش میپیچید: بلاخره پیداش کردی، اما لحظه ای به خودش اومد که حرارت اون نخ سیگار رو روی دستش حس کرد.
از دستش افتاد توی آب. اون فرد آشنا شروع کرد به دور شدن که اونم دنبالش رفت ، از مسیری طولانی رد شد که رسید به یه بن بست.
فرد آشنا همونجا وایساده بود
: تو...
به طرفش برگشت، واقعا هم خودش بود
اما تا همینکه میخواست حرفی بزنه،
یه درد شدیدی توی قلبش احساس کرد اول فکر کرد چیز دیگه ایه اما وقتی دستشو روی قلبش گذاشت و به خون آغشته شد تازه فهمید که چی شده...
_فکر کردی پیدام کردی؟! حیف شد اما تنها راه باقی مونده همین بود همکاری خوبی داشتیم.
(ویو:
که
یهو نفس زنان و خیس عرق از خواب پریدم
: اَه لعنتی...
به ساعت نگاه کردم 3:33
تا خواستم بلند شم
یه لحظه خیلی شدید قلبم درد گرفت و تیر کشید
و نفسم داشت بند میومد به زور بلند شدم
از میز کمک گرفتم تا راه برم و با دست لرزون یه لیوان آب خوردم
که چشمم افتاد به فندک افتاده روی میز یه لحظه فکر کردم همونیه که توی خواب بود
اما وقتی برداشتمش،
Mi Manchi بود نه Maschera
من که ایتالیایی بلدم ولی اون یکی...
چشمم افتاد به آینه که خودمو دیدم، ولی اون واقعا من بودم؟!
اولین باریه که اینطوری...
(آروم): آخه من...!
از اتاق رفتم بیرون و داشتم از پله ها میرفتم پایین که متوجه شدم میز صبحونه آماده بود.
: ببینم کی زودتر از من بیدار شده؟
یوشیکا: امروز من.
: آران؟
آران: هوم؟
: نه هیچی هیچی.
یوشیکا: ایسگاش کردی.
آران: اوکی، خیلی وقته صبحونه هایی که یوشیکا آماده میکنه رو نخورده بودیم.
: همه ی روزا به قدر کافی کسل کننده شدن.
یوشیکا: شب دوباره میری؟
آران: یه جای دیگه رو پیدا کن اونجا زیاد جالب نبود.
: چشم تاییدیه شمارو لازم داشتم.
یوشیکا: ولش کن دیگه.
یه روز مزخرف دیگه رو هم همینجوری گذروندم...
دم دمای غروب آماده شدم که بازم برم بیرون یوشیکا و آران هم اومدن(استایلا : اسلاید دوم)
...
آدرین (یونهو)، درحالی که جلوش زانو زده بود اما غرورش ذره ای خدشهدار نشده بود
*:مگه خودتو چی فرض کردی که به جایگاهت مغرور شده بودی آدرین؟ I
سرشو بالاتر آورد
(تمسخر و پوزخند):تو نمیدونی ولی عادتمه. I
اسلحه رو به طرفش نشونه گرفت
*:ببینم این غرور و زبون درازیت بیشتر از این دووم میاره یا نه. I
باهم چشم تو چشم بودن ولی یه تفاوتی بینشون بود آدرین همچنان مغرور و خونسرد بود اما از چشمای اون ترس و نگرانی میبارید
لحظهای صدای شلیک اومد
و یکی افتاد، زمین کمکم خونی شد
برای آخرین بار نفس میکشید
و خونش مثل رود
داشت جاری میشد
ولی این بین
آدرین همونطور خونسرد و مغرور بلند شد . دستاش که پشتش بسته بودن رو با یه حرکت باز کرد
صدای شلیک، مال تک تیراندازی بود که سو تهیو از بیرون، به سمتش نشونه گیری کرده بود
کت چرمیاش رو از یوشیکا گرفت و پوشید
همه آدما و افرادی که اطراف ایستاده بودن همه از باندِ آدرین بودن هیچکس حتی یک نفر از افرادِ اون نبودن.
"بلکه همهی اینها فقط یه صحنهسازی از طرف آدرین بود"
یهویی زیردستِ اون وارد شد و با دیدن جنازه و اسلحهی توی دست آدرین ترسید
(آروم، خونسرد و با غرور درحالی که داشت با اسلحه موهاشو کنار میزد): تو فقط با آدرین در بیوفت، بعد ببین چجوری همه کَس و کارت یکی یکی از دنیا محو میشن انگار از اولش هم نبودن. E
اسلحه رو به سمت سرش نشونه گرفت ولی به پاش شلیک کرد
: زنده ات گذاشتم چون میخوام همون حرفمو کلمه به کلمه بری به اون عوضی برسونی، چون این آخرین هشداره. E
آدرین یه نخ سیگار رو با فندکی رو روشن کرد
و فندک رو بدون خاموش کردن، بلافاصله روی جنازهی اون انداخت
جنازه آتش گرفت و انعکاسِ اون آتش توی چشمای آدرین موج میزد
هرسه به سمت بیرون رفتن
پشت سرشون، بعد از جنازه، کمکم کل محوطه آتش گرفت
بعد تماشای آتش گرفتن محوطه، موهاشو توی شیشهی شکسته، چک و درست کرد و رفتن
این بار به یه بار دیگه رفتن
داخل نشستن اونم رفت سمت میز اصلی نشست یکی که اونجا کار میکرد اومد
- ۶.۸k
- ۲۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط