همهچی تار بود همهچی میلرزید

همه‌چی تار بود. همه‌چی می‌لرزید.

صدای جیغِ جونگ‌کوک آسمون رو پاره کرد، زمینو لرزوند. یه جیغ که نه انسان بود، نه حیوان… فقط یه چیز بود:

جنونِ عشق.

خدمتکارای تاریکش که با ترس نگاش می‌کردن، تو همون لحظه پودر شدن. مثل خاکستر، تو هوا پخش شدن. فقط یه لرزش کوچیک، فقط یه فریاد… تمومشون کرد.

سقف قصر تاریکی، سیاه شد… بعد قرمز… بعد انگار فرو ریخت رو سرشون. ولی اون حتی پلک نزد. توی بغلش بودی… همون‌طور سرد، همون‌طور ساکت…

جونگ‌کوک با دستای لرزونش موهاتو از صورتت کنار زد. چونه‌تو گرفت. شستشو کشید رو لبای یخ‌زده‌ت. بعد، نفسشو حبس کرد… چشم‌هاشو بست…

و دستشو فرو کرد تو سینه‌ی خودش. بدون هیچ تردیدی. انگشتاش از بین گوشت و استخون گذشتن، قلبش بیرون اومد… هنوز می‌زد… هنوز گرم بود.

– «نصفشو به تو می‌دم، فرشته‌ی کوچولوم… من بدون تو هیچی نیستم… من فقط وقتی زنده‌ام که تو باشی…»

با ناله، با گریه، قلبشو دو نیم کرد… بخشی از خودش، بخشی از زندگی، بخشی از اون چیزی که جونگ‌کوک بود، توی دستش می‌لرزید.

آروم… انگار با یه قطعه‌ی شیشه‌، انگار یه گل نازک، همون نیمه‌ی قلبشو گذاشت رو سینه‌ی تو… دقیقاً همون‌جایی که قلبت بود… و فشار داد…

– «نفس بکش نیایش… برگرد لعنتی… برگرد تو رو خدااااااا…!»

لحظه‌ای هوا وایساد.

بعد یه نور قرمز از قلب اون نیمه‌جون بیرون زد. رفت تو سینه‌ی تو. لرزشِ کوچیکی… یه ضربه‌ی آهسته تو سینه‌ت… بعد دومی… بعد…

نفس.

یه نفس کوچیک.

سینه‌ت بالا پایین شد… رنگ به صورتت برگشت… لب‌هات لرزید…

و چشمای کوچولوت، آهسته، لرزون… باز شدن.

جونگ‌کوک زد زیر گریه. با صدای بلند. آغوششو محکم‌تر کرد. پیشونیشو گذاشت رو پیشونیت.

– «تو زنده‌ای… فرشته‌ی من زنده‌ست…»

اما بهای این معجزه چی بود؟

جونگ‌کوک حالا فقط نصف یه قلب داشت… و از اون لحظه به بعد، دیگه هر روز، هر ساعت، هر لحظه، جونگ‌کوک می‌مُرد… تا تو بتونی زندگی کنی.

من خودم عاشق این پارت شدم😍🥹🥹🥹😭😱گریم گرفتهه
دیدگاه ها (۱)

۳۰

۳۱

۲۸

۲۷ هیولای تاریک من

پارت 1

black flower(p,257)

black flower(p,312)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط