۲۷ هیولای تاریک من

خون روی دستاش خشک شده بود ولی هنوز می‌لرزید. چشماش دو دو می‌زد، دنبال نفس، دنبال امید، دنبال تو. برگشت سمتت… دیدی که یه لحظه مکث کرد، یه لحظه فقط… ولی همون یه لحظه کافی نبود.

مشت اولش خورد به شونه‌ت، بعد به پهلو… بعد دیگه هیچی یادت نمی‌اومد. فقط صدای جیغ‌هات، نفس‌هات که تند می‌شد، صدای استخونت که شاید ترک خورده بود، شاید شکسته بود. چشات داشت سیاهی می‌رفت… تو هنوز اسمشو صدا می‌زدی:

– «جونگ‌… کوک…»

و اون فقط نفس‌نفس می‌زد. انگار داشت با خودش می‌جنگید. انگار یه جونگ‌کوک دیگه از توی جهنم اومده بود و جای اون عاشق مهربون رو گرفته بود.

تو بی‌هوش شدی…

افتادی رو زمین سردِ سنگی… خون دور تنت حلقه زده بود… مثل لباسی که تنت کرده بودن. موهات پریشون ریخته بود دور صورتت، و لب‌هات نیمه باز مونده بودن.

و اون لحظه بود… که هیولا عقب رفت. نفس‌گیر. مات. با یه دنیا سکوت.

جونگ‌کوک زانو زد. نه دیگه اون جونگ‌کوک قبلی، نه اون هیولا… یه چیزی بین این دو تا. یه جونگ‌کوکی که خیره شده بود به جسدی که خودش ساخته بود.

– «نیایش…؟» صداش شکست. زمزمه بود. شکسته، خفه. «نه… نه نه نه نه… نه لعنتی… فرشته‌ی کوچولوی من…»

دستاش کشید سمتت، ولی نمی‌تونست لمس کنه. انگار می‌ترسید اگه لمس کنه، همیشگی از دستت بره. خدمتکارای تاریکش با ترس بهش نزدیک شدن، اما اون جیغ کشید:

– «دور شید… دست بهش نزنید…!» چشماش خیس شده بود. دندوناش بهم فشار می‌اومد. «من… من چی‌کار کردم…؟»

اون شب، هیچ‌کس دیگه جونگ‌کوک رو نشناخت.

اون شب، جونگ‌کوک با خودش دفن شد… و هیولای واقعی بیدار شد.

حمایت نکنید کامنت نذارید از کو. ن. اویزونتون میکنم. 😫🥱
دیدگاه ها (۳)

۲۸

همه‌چی تار بود. همه‌چی می‌لرزید.صدای جیغِ جونگ‌کوک آسمون رو ...

۲۶

۲۵

black flower(p,257)

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟐کوک صورت ات رو بین دستاش گرف...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟏ات خشکش زده بود. نمی‌دونست ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط