اونقدری عقب عقب رفتم که خوردم به سینه ی دیوار، سُر خوردمو
اونقدری عقب عقب رفتم که خوردم به سینه ی دیوار، سُر خوردمو نشستمو رو زمین...
دست توی دست اومدن و از کنارم گذشتن، از پشت سر می دیدمشون...
غرورش از راه رفتنشم معلوم بود، پالتوی مشکی بلندش، دست بند چرمش، موهای خوش حالتش، رگای برجسته ی دستاش، چقدر جذاب بود مثل همیشه...
دست انداخت دور شونه های دختره و محکم فشارش داد به خودشو پیشونیشو با لذت بوسید، چشم ازش بر نمیداشت، حتی یه لحظه!
نیم رخشو می دیدم، خیره شده بود به حرف زدنش با ذوق، هر ازگاهی دستشو بالا می آورد و موهای طلایی رنگِ روی صورتشو کنار می زد که حواسشو پرت نکنن لابد...
خنده م گرفت، به سرم زده احتمالا، این وقت روز اینجا چیکار میکنه آخه، اونم با یه همچین دختر سانتی مانتالی، اون از دخترای چشم و ابرو مشکی خوشش میاد اصلا!
گوشی رو که گرفتم دستم تازه فهمیدم دستام دارن میلرزن، خیلیم بد میلرزن...
به خودم تشر زدم چته بابا، به خاطر یه شباهت اینجوری به هم ریختی؟!
شماره شو از حفظ گرفتم و خیره شدم به رو به روم، جایی که یه مرد با پالتوی سیاهش خم شده بود رو صورت دختر جلوش و جوری بهش خیره شده بود که انگار داشت مو به مو حرفاشو به خاطر میسپرد، یه بوق، دو بوق، سه بوق...
داشتم قطع میکردم که دست مرد رفت توی جیب پالتوشو گوشیشو بیرون آورد، جریان خونم برعکس شد انگار!
چشمش که به صفحه ی گوشی افتاد رو به دختره چیزی گفت و ازش فاصله گرفت و چند لحظه بعد صدای آشناش پیچید توی گوشم
- جانم؟!
صدامو صاف کردم
+ سلام
پر انرژی حرف می زد، مثل همیشه
- سلام خانوم خانوما! چه عجب شما افتخار دادی شماره ی حقیر ما رو هم گرفتی یه بار!
از ذهنم گذشت همین دیشب با هم حرف زدیم، برگشت و نگاه کرد به پشت سرش که مطمئن شه صداش به دختره نمیرسه...
+ همینجوری فقط زنگ زدم حالتو بپرسم!
شیطنتش گل کرد
-دلت برام تنگ شده بود خانوم موشه، نه؟!
با پوزخند گفتم:
+آره...خیلی!
خندید
- میدونستم جوجه، دل منم برات یه ذره شده، کی ببینمت؟!
سعی کردم صدام نلرزه
+ همین الان، کجایی؟!
یه نگاه سریع انداخت به دختره که داشت میرفت سمتش و هول هولکی گفت:
- الان کههه...نمیشه خب! با دوستام اومدیم بیرون، یه دورهمی مردونه ست، بمونه برای فردا نفسم...
نگاهمو دوختم به آسمون و بغضمو قورت دادم
+ خوش بگذره بهتون!
عجله داشت
- مرسی عزیز دلم، منو صدام میزنن دورت بگردم، باید برم، بعدا حرف میزنیم، فعلا!
تا دختره برسه بهش قطع کرد و برگشت و دست انداخت دور کمرش و با لبخند عذرخواهانه ش لابد بهش توضیح داد که یکی از رفیقای بیشعورش زنگ زده بوده که چیزی ازش بخواد...
مثل اینکه توی این چند لحظه صد سالم شده باشه، دستمو گرفتم به دیوار و از جام بلند شدم و شروع کردم به بی هدف قدم زدن توی جهت مخالفشون...
یه قطره، دو قطره، یه دریا، اشک ریختم و توجهی نکردم به این که کسی ببیندم، به اینکه کسی دور و برم هست یا نه اصلا...
بی رمق رو برگای پائیزی قدم زدم و جمع شدم توی خودمو فکر کردم به آخرین باری که دیدمش،
دست توی دست دختری که من نبودم...
فکر کردم به آخرین حرفامون...
قطع کرد و نشنید خداحافظی رو که برای اولین بار پشت گوشی گفتم بهش!
#طاهره_اباذری_هریس
https://t.me/joinchat/AAAAAEH0WVjxvtwf0TH6cQ
دست توی دست اومدن و از کنارم گذشتن، از پشت سر می دیدمشون...
غرورش از راه رفتنشم معلوم بود، پالتوی مشکی بلندش، دست بند چرمش، موهای خوش حالتش، رگای برجسته ی دستاش، چقدر جذاب بود مثل همیشه...
دست انداخت دور شونه های دختره و محکم فشارش داد به خودشو پیشونیشو با لذت بوسید، چشم ازش بر نمیداشت، حتی یه لحظه!
نیم رخشو می دیدم، خیره شده بود به حرف زدنش با ذوق، هر ازگاهی دستشو بالا می آورد و موهای طلایی رنگِ روی صورتشو کنار می زد که حواسشو پرت نکنن لابد...
خنده م گرفت، به سرم زده احتمالا، این وقت روز اینجا چیکار میکنه آخه، اونم با یه همچین دختر سانتی مانتالی، اون از دخترای چشم و ابرو مشکی خوشش میاد اصلا!
گوشی رو که گرفتم دستم تازه فهمیدم دستام دارن میلرزن، خیلیم بد میلرزن...
به خودم تشر زدم چته بابا، به خاطر یه شباهت اینجوری به هم ریختی؟!
شماره شو از حفظ گرفتم و خیره شدم به رو به روم، جایی که یه مرد با پالتوی سیاهش خم شده بود رو صورت دختر جلوش و جوری بهش خیره شده بود که انگار داشت مو به مو حرفاشو به خاطر میسپرد، یه بوق، دو بوق، سه بوق...
داشتم قطع میکردم که دست مرد رفت توی جیب پالتوشو گوشیشو بیرون آورد، جریان خونم برعکس شد انگار!
چشمش که به صفحه ی گوشی افتاد رو به دختره چیزی گفت و ازش فاصله گرفت و چند لحظه بعد صدای آشناش پیچید توی گوشم
- جانم؟!
صدامو صاف کردم
+ سلام
پر انرژی حرف می زد، مثل همیشه
- سلام خانوم خانوما! چه عجب شما افتخار دادی شماره ی حقیر ما رو هم گرفتی یه بار!
از ذهنم گذشت همین دیشب با هم حرف زدیم، برگشت و نگاه کرد به پشت سرش که مطمئن شه صداش به دختره نمیرسه...
+ همینجوری فقط زنگ زدم حالتو بپرسم!
شیطنتش گل کرد
-دلت برام تنگ شده بود خانوم موشه، نه؟!
با پوزخند گفتم:
+آره...خیلی!
خندید
- میدونستم جوجه، دل منم برات یه ذره شده، کی ببینمت؟!
سعی کردم صدام نلرزه
+ همین الان، کجایی؟!
یه نگاه سریع انداخت به دختره که داشت میرفت سمتش و هول هولکی گفت:
- الان کههه...نمیشه خب! با دوستام اومدیم بیرون، یه دورهمی مردونه ست، بمونه برای فردا نفسم...
نگاهمو دوختم به آسمون و بغضمو قورت دادم
+ خوش بگذره بهتون!
عجله داشت
- مرسی عزیز دلم، منو صدام میزنن دورت بگردم، باید برم، بعدا حرف میزنیم، فعلا!
تا دختره برسه بهش قطع کرد و برگشت و دست انداخت دور کمرش و با لبخند عذرخواهانه ش لابد بهش توضیح داد که یکی از رفیقای بیشعورش زنگ زده بوده که چیزی ازش بخواد...
مثل اینکه توی این چند لحظه صد سالم شده باشه، دستمو گرفتم به دیوار و از جام بلند شدم و شروع کردم به بی هدف قدم زدن توی جهت مخالفشون...
یه قطره، دو قطره، یه دریا، اشک ریختم و توجهی نکردم به این که کسی ببیندم، به اینکه کسی دور و برم هست یا نه اصلا...
بی رمق رو برگای پائیزی قدم زدم و جمع شدم توی خودمو فکر کردم به آخرین باری که دیدمش،
دست توی دست دختری که من نبودم...
فکر کردم به آخرین حرفامون...
قطع کرد و نشنید خداحافظی رو که برای اولین بار پشت گوشی گفتم بهش!
#طاهره_اباذری_هریس
https://t.me/joinchat/AAAAAEH0WVjxvtwf0TH6cQ
۵.۳k
۱۶ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.