چشمامو بستم و آب دهنمو قورت دادم و با حسرت فکر کردم یعنی
چشمامو بستم و آب دهنمو قورت دادم و با حسرت فکر کردم یعنی امتحان کردنش چقدر میتونه لذت بخش باشه؟!
چشمامو فشار دادم روی هم و سعی کردم فکر و خیالای توی سرمو بریزم دور!
به خودم تشر زدم
" امکان نداره بذارم همچین کاری کنی، بزرگ شو یکم، عیبه! "
داشتم با وسوسه ی شیطانیِ توی سرم کلنجار می رفتم که صداش از جا پروندم
" اینجا چیکار میکنی هوشبر؟! "
خودمو از تک و تا ننداختم، سرمو چرخوندم و با لبخند مسخره ای گفتم:
" از شواهد معلومه که اومدم رست، شما این جا چه میکنی آقای دکتر! "
از لحن دکتر گفتنم خودمم خنده م گرفت!
اخماش رفت توو هم
" باز گفت!
باز گفت!
یبار دیگه بهم بگو دکتر تا...! "
نذاشتم ادامه بده، زبونمو تا جایی که میشد درآوردم براش
" انقد تهدید الکی نکن، این یه ذره ابهتمم میپوکه! "
نتونست خودشو نگه داره، زد زیر خنده.
به زور نگاه از خنده هاش گرفتم و خیره ی منظره ی جذاب ترِ رو به رو شدم
" میخوای سوارش شی اما خجالت میکشی؟! "
صداش درست از کنار گوشم میاومد!
از جا پریدم و دست گذاشتم روی گوشم و چپ چپ نگاهش کردم، کی انقد نزدیک اومده بود که متوجهش نشده بودم؟!
حس میکردم هنوزم گرمای نفساش داره میخوره به گوشم، برای این که از اون حال و هوا دربیام و خودمو لو ندم، داد زدم سرش
" توی محیط کار فاصله ی مجازو رعایت کن آقا! "
بعد بدونِ توجه به نگاه متعجب و صورت بهت زده ش با نیشِ باز گفتم:
" از کجا فهمیدی دارم به چی فکر میکنم؟! "
کم کم از بهت دراومد و نیش اونم باز شد
" بهتر از خودت میشناسمت! "
با لبای آویزون سر تکون دادم، راست میگفت.
تا به خودم بیام و ببینم چی به چیه با دست هولم داد و نشوندم رو ویلچری که دو ساعت بود با نگاه داشتم قورتش میدادم و ایستاد پشت سرم که هولم بده!
سعی کردم بلند شم اما دستش که روی شونه م بود نمیذاشت.
" دکتر حسینی ببینه پدرمو درمیاره! جد و آباد تو رو هم میاره جلوی چشمت، ولم کن، میخوام برم! "
خندید
" دکتر حسینی کجا بود بابا!
این اطرافم هیشکی نیست، نترس!
هرکیم دید من گردن میگیرم...
چی میگی حالا؟! بریم؟! "
سر بلند کردم و نگاهِ چشمای مصمم و لبخند پر از حسِ حمایتش کردم.
مگه نه اینکه عشق یعنی همین که بفهمدت و هواتو داشته باشه و پایه ی همه دیوونه بازیات باشه؟!
این آدم اگه عشق نیست، اسم این احساس عشق اگه نیست، چیه پس؟!
دلم قرص تر شد بهش، دستامو رو جا دستی ویلچر زهوار در رفته محکم کردم و چشمامو بستم و با ذوق گفتم:
" بزن بریم ویلچر سواری! "
#طاهره_اباذری_هریس
متنایِ بیشتر تو کانالمون😉 😄 👇
https://t.me/Bllue_Ssky
چشمامو فشار دادم روی هم و سعی کردم فکر و خیالای توی سرمو بریزم دور!
به خودم تشر زدم
" امکان نداره بذارم همچین کاری کنی، بزرگ شو یکم، عیبه! "
داشتم با وسوسه ی شیطانیِ توی سرم کلنجار می رفتم که صداش از جا پروندم
" اینجا چیکار میکنی هوشبر؟! "
خودمو از تک و تا ننداختم، سرمو چرخوندم و با لبخند مسخره ای گفتم:
" از شواهد معلومه که اومدم رست، شما این جا چه میکنی آقای دکتر! "
از لحن دکتر گفتنم خودمم خنده م گرفت!
اخماش رفت توو هم
" باز گفت!
باز گفت!
یبار دیگه بهم بگو دکتر تا...! "
نذاشتم ادامه بده، زبونمو تا جایی که میشد درآوردم براش
" انقد تهدید الکی نکن، این یه ذره ابهتمم میپوکه! "
نتونست خودشو نگه داره، زد زیر خنده.
به زور نگاه از خنده هاش گرفتم و خیره ی منظره ی جذاب ترِ رو به رو شدم
" میخوای سوارش شی اما خجالت میکشی؟! "
صداش درست از کنار گوشم میاومد!
از جا پریدم و دست گذاشتم روی گوشم و چپ چپ نگاهش کردم، کی انقد نزدیک اومده بود که متوجهش نشده بودم؟!
حس میکردم هنوزم گرمای نفساش داره میخوره به گوشم، برای این که از اون حال و هوا دربیام و خودمو لو ندم، داد زدم سرش
" توی محیط کار فاصله ی مجازو رعایت کن آقا! "
بعد بدونِ توجه به نگاه متعجب و صورت بهت زده ش با نیشِ باز گفتم:
" از کجا فهمیدی دارم به چی فکر میکنم؟! "
کم کم از بهت دراومد و نیش اونم باز شد
" بهتر از خودت میشناسمت! "
با لبای آویزون سر تکون دادم، راست میگفت.
تا به خودم بیام و ببینم چی به چیه با دست هولم داد و نشوندم رو ویلچری که دو ساعت بود با نگاه داشتم قورتش میدادم و ایستاد پشت سرم که هولم بده!
سعی کردم بلند شم اما دستش که روی شونه م بود نمیذاشت.
" دکتر حسینی ببینه پدرمو درمیاره! جد و آباد تو رو هم میاره جلوی چشمت، ولم کن، میخوام برم! "
خندید
" دکتر حسینی کجا بود بابا!
این اطرافم هیشکی نیست، نترس!
هرکیم دید من گردن میگیرم...
چی میگی حالا؟! بریم؟! "
سر بلند کردم و نگاهِ چشمای مصمم و لبخند پر از حسِ حمایتش کردم.
مگه نه اینکه عشق یعنی همین که بفهمدت و هواتو داشته باشه و پایه ی همه دیوونه بازیات باشه؟!
این آدم اگه عشق نیست، اسم این احساس عشق اگه نیست، چیه پس؟!
دلم قرص تر شد بهش، دستامو رو جا دستی ویلچر زهوار در رفته محکم کردم و چشمامو بستم و با ذوق گفتم:
" بزن بریم ویلچر سواری! "
#طاهره_اباذری_هریس
متنایِ بیشتر تو کانالمون😉 😄 👇
https://t.me/Bllue_Ssky
۵.۹k
۰۳ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.