نصیحت پدر به پسر
نصیحت پدر به پسر
پدری با پسری گفت به قهر
که
تو آدم نشوی جان پدر !
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شــــــــــکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمده از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افکند به سراپای پدر
گفــــــــــت
گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پــــــــــیر خندید و سرش داد تکان
گفت
این نکته برون شد از سر
من نگفتم که تو حاکم نشوی!!
گفتم آدم !!! نشوی جان پدر
پدری با پسری گفت به قهر
که
تو آدم نشوی جان پدر !
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شــــــــــکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمده از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افکند به سراپای پدر
گفــــــــــت
گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پــــــــــیر خندید و سرش داد تکان
گفت
این نکته برون شد از سر
من نگفتم که تو حاکم نشوی!!
گفتم آدم !!! نشوی جان پدر
۲.۵k
۰۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.