دروغ زیبا پارت دو لونا
#دروغ_زیبا #پارت_دو #لونا
لبخندی میزنم. کاش الان اونم اینجا بود تا وقتی سردم میشد ....اَه. ول کن.
باد خنکی میاد که باعث میشه موهام تکونی بخوره و دامنم هم. پوفی میکنم. خیر سرم کلی زحمت کشیدم موهام اینجوری بشه. دستمو روشون میزارم و سعی میکنم مرتبشون کنم.
"لونا"
با صداش. یخ زدم. سردتر شدم. رومو اروم برگردوندم و باهاش چشم تو چشم شدم. کت کبریتی رنگش از هرلظه ای خوشتیپ تر نشونش میده. نزدیکم میاد. عقب میرم ومیخورم به میله.
چشمامو با درد بستم. دستشو میاره جلو که مغزم ارور میده. بهم میگه تو خودت شوهر داری.
به سرعت دستشو پس میزنم و از کنارش رد میشم.
حالم بدتر از همیشه بود. دستش..دستش هنوز هم گرم بود.
توی اون پذیرایی دنبالش میگردم. نیست!. هرموقع نیاز دارم بهش نیست.
با بغض برمیگردم تو سالن و گوشه به گوشه رو نگاه میکنم. تا شاید پیدا بشه. دستمو به دیوار میزنم. نفسام کوتاه و نامنظم شده. قلبم تیر میکشه.
چشمامو با درد میبندم. این چه شب نحسی بود؟
_چی شده؟
چشمامو با امید باز میکنم. خودشه. درحالی که استینای کتشو مرتب میکنه میگه: باز قرصاتو نیاوردی؟
تعجب میکنم. یونگی مرد مغرور زندگیم میدونست من قرص هم میخورم؟
با بغضی که کاملا مشخصه میگم: میشه...میشه فقط بریم؟
پوفی میکنه و نزدیکم میاد. دستمو میگیره و از باغ خارج میشیم. و من..
نگاهمو به بالا میندازم و میبینم که هنوز توی بالکنه. داره به من نگاه میکنه. و میدونم که یونگی از هیچ کس خداحافظی نکرد.
درو باز میکنه و به راننده میگه زود بریم خونه. باهام حرف نزن حوصله ندارم.
توی ماشین که میشینم...نفس عمیقی میکشم. دامنم رو توی مشتم میگیرم و توی دلم زمزمه میکنم:ازت متنفرم..بابا!
لبخندی میزنم. کاش الان اونم اینجا بود تا وقتی سردم میشد ....اَه. ول کن.
باد خنکی میاد که باعث میشه موهام تکونی بخوره و دامنم هم. پوفی میکنم. خیر سرم کلی زحمت کشیدم موهام اینجوری بشه. دستمو روشون میزارم و سعی میکنم مرتبشون کنم.
"لونا"
با صداش. یخ زدم. سردتر شدم. رومو اروم برگردوندم و باهاش چشم تو چشم شدم. کت کبریتی رنگش از هرلظه ای خوشتیپ تر نشونش میده. نزدیکم میاد. عقب میرم ومیخورم به میله.
چشمامو با درد بستم. دستشو میاره جلو که مغزم ارور میده. بهم میگه تو خودت شوهر داری.
به سرعت دستشو پس میزنم و از کنارش رد میشم.
حالم بدتر از همیشه بود. دستش..دستش هنوز هم گرم بود.
توی اون پذیرایی دنبالش میگردم. نیست!. هرموقع نیاز دارم بهش نیست.
با بغض برمیگردم تو سالن و گوشه به گوشه رو نگاه میکنم. تا شاید پیدا بشه. دستمو به دیوار میزنم. نفسام کوتاه و نامنظم شده. قلبم تیر میکشه.
چشمامو با درد میبندم. این چه شب نحسی بود؟
_چی شده؟
چشمامو با امید باز میکنم. خودشه. درحالی که استینای کتشو مرتب میکنه میگه: باز قرصاتو نیاوردی؟
تعجب میکنم. یونگی مرد مغرور زندگیم میدونست من قرص هم میخورم؟
با بغضی که کاملا مشخصه میگم: میشه...میشه فقط بریم؟
پوفی میکنه و نزدیکم میاد. دستمو میگیره و از باغ خارج میشیم. و من..
نگاهمو به بالا میندازم و میبینم که هنوز توی بالکنه. داره به من نگاه میکنه. و میدونم که یونگی از هیچ کس خداحافظی نکرد.
درو باز میکنه و به راننده میگه زود بریم خونه. باهام حرف نزن حوصله ندارم.
توی ماشین که میشینم...نفس عمیقی میکشم. دامنم رو توی مشتم میگیرم و توی دلم زمزمه میکنم:ازت متنفرم..بابا!
۱۰.۷k
۱۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.