دروغ زیبا پارت یک
#دروغ_زیبا #پارت_یک
گیلاس بزرگ شیشه ای و که توش مایع سرخی بود وتوی دستم میگیرم.
به دیوار روبه روم زل میزنم و گیلاس و نزدیک دهنم میکنم اما لحظه ی اخر دستی پیشی میگیره و لیوان و از دستم میگیره.
بهش خیره نمیشم. میدونم چیکار دار. میدونم چی میخواد بگه.
لیوان و نزدیک دهنش میکنه و میخوره و میگه: مزه ی گندی داد.
پوزخندی میزنم. این اولین باری نیست که مشروب میخوره. اخرین بار هم نیست. دستمو میگیره و دم گوشم میگه: بلدی که؟
سرمو تکون میدم و لبخند گشادی میزنم به ادم پیری که داره میاد طرفمون.نزدیکم که میشه با لبخند میگم: خیلی خوشحالم که اومدین. میدونین از وقتی فهمیدم میاین چقدر خوشحال شدم؟
میخنده و خوبه ای میگه.
همین؟ واقعا همین؟ این همه مدت از اخرین دیدارمون میگذشت و اون میگفت خوبه؟ یعنی از دیدنم خوشحال نشد؟
_لونا از وقتی فهمید شما دارین میاین از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید. همش میگفت کی چهارشنبه میشد؟
و بوسه ای روی سرم میزاره و میگه : اگه میدونستم با این چیزا خوشحال میشی زودتر میاوردمت عزیزم.
لبخندی میزنم و میگم: اوه. جای نگرانی نیست. من وقتی کنار تو هستمم همیشه خوشحالم.
پدر با دستش کتشو مرتب میکنه و میگه: برای کارهای شرکت باهات کار دارم.
و خودش زودتر از کناریم میگذره.
_من میرم پیش اونا.
باشه ای میگم و از کنارش میگذرم. خسته از این خیمه شب بازی وارد بالکن میشم و تکیه میدم به میله های بتنی.!
همیشه از این نوع مهمونی ها بدم میومد. اصلا چرا اومدم؟میتونستم بگم نه و خلاص. ولی خب...
به ماه خیره میشم. امشب درخشش کم بود. ستاره های دور وبرش میدرخشن اما خودش...انگار ناراحته.دامنم و توی دستم میگیرم و با اون یکی دستم روی میله های بتنی سفید رنگ اشکال نا مفهومی میکشم.
لبخندی میزنم. کاش الان اونم اینجا بود تا وقتی سردم میشد ....اَه. ول کن.
باد خنکی میاد که باعث میشه موهام تکونی بخوره و دامنم هم. پوفی میکنم. خیر سرم کلی زحمت کشیدم موهام اینجوری بشه. دستمو روشون میزارم و سعی میکنم مرتبشون کنم.
"لونا"
با صداش...
گیلاس بزرگ شیشه ای و که توش مایع سرخی بود وتوی دستم میگیرم.
به دیوار روبه روم زل میزنم و گیلاس و نزدیک دهنم میکنم اما لحظه ی اخر دستی پیشی میگیره و لیوان و از دستم میگیره.
بهش خیره نمیشم. میدونم چیکار دار. میدونم چی میخواد بگه.
لیوان و نزدیک دهنش میکنه و میخوره و میگه: مزه ی گندی داد.
پوزخندی میزنم. این اولین باری نیست که مشروب میخوره. اخرین بار هم نیست. دستمو میگیره و دم گوشم میگه: بلدی که؟
سرمو تکون میدم و لبخند گشادی میزنم به ادم پیری که داره میاد طرفمون.نزدیکم که میشه با لبخند میگم: خیلی خوشحالم که اومدین. میدونین از وقتی فهمیدم میاین چقدر خوشحال شدم؟
میخنده و خوبه ای میگه.
همین؟ واقعا همین؟ این همه مدت از اخرین دیدارمون میگذشت و اون میگفت خوبه؟ یعنی از دیدنم خوشحال نشد؟
_لونا از وقتی فهمید شما دارین میاین از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید. همش میگفت کی چهارشنبه میشد؟
و بوسه ای روی سرم میزاره و میگه : اگه میدونستم با این چیزا خوشحال میشی زودتر میاوردمت عزیزم.
لبخندی میزنم و میگم: اوه. جای نگرانی نیست. من وقتی کنار تو هستمم همیشه خوشحالم.
پدر با دستش کتشو مرتب میکنه و میگه: برای کارهای شرکت باهات کار دارم.
و خودش زودتر از کناریم میگذره.
_من میرم پیش اونا.
باشه ای میگم و از کنارش میگذرم. خسته از این خیمه شب بازی وارد بالکن میشم و تکیه میدم به میله های بتنی.!
همیشه از این نوع مهمونی ها بدم میومد. اصلا چرا اومدم؟میتونستم بگم نه و خلاص. ولی خب...
به ماه خیره میشم. امشب درخشش کم بود. ستاره های دور وبرش میدرخشن اما خودش...انگار ناراحته.دامنم و توی دستم میگیرم و با اون یکی دستم روی میله های بتنی سفید رنگ اشکال نا مفهومی میکشم.
لبخندی میزنم. کاش الان اونم اینجا بود تا وقتی سردم میشد ....اَه. ول کن.
باد خنکی میاد که باعث میشه موهام تکونی بخوره و دامنم هم. پوفی میکنم. خیر سرم کلی زحمت کشیدم موهام اینجوری بشه. دستمو روشون میزارم و سعی میکنم مرتبشون کنم.
"لونا"
با صداش...
۱۲.۷k
۱۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.