فکر میکنم به سی سال بعد...
فکر میکنم به سی سال بعد...
همان سن و سالی که پوست صورتم دیگر صاف و شفاف نیست
گیسوانم بلند و یک دست مشکی نیست
چشمانم حالت آهویی اش را بخاطره پف و چروک زیرش از دست داده است
خودم را تصور میکنم که سی سال بعد
در حیاط خانه یمان روی صندلی چوبی مخصوصم نشسته ام و آمدنت را از سرکار، انتظار میکشم...
نگاه میکنم به گل هایی که خودم پرورش دادمشان
همان گل هایی که تو هم عاشق رنگ و بویشان هستی
بچه هایمان را تصور میکنم ، از دانشگاه برگشته اند خسته و گرسنه دلشان یک دستپخت خانگی میخواهد از مادر خیالبافشان
تو هم همین حول و حوش دیگر کم کم باید به خانه برسی مگر اینکه اضافه کاری داشته باشی...
راستش تهِ دلم میلرزد!
یعنی مرا با خط های کمرنگِ پیشانی ام هم دوست خواهی داشت؟
یعنی با موهای سفید هم باز برایت جذابترین زن دنیا میمانم؟
یعنی حوصله ی پر حرفی های پیرزنانه ام را
به جای قربون صدقه ها و حرف های شیرین دوره ی جوانیمان را داری؟
معلومه که داری!
اصلا مگر میشود اینهمه عشق اینهمه شب بیداری ها و قربان صدقه رفتن ها تمام شود؟
خیلی ها مخالف وصلت من و تو یعنی " ما "شدنمان بودند
کاش آنها هم میتوانستند سی سال بعد ما را ببینند که چقدر خوشبختیم ،
که آن هفت صبح بیدار شدنم برای بدرقه کردنت به اداره، همچنان پابرجاست
هنوز هم هر صبح عطر نان گرم میاید
نه هیچ چیز بین ما عوض نمیشود...
ما ثمره ی عشقمان را میبینم
بزرگ شدنشان را، احتمالا روزی آنها هم با کلی سرخاب سفیداب شدن به من میگویند
"مامان به بابا نگی هااا ولی یکی هست.." و من تا ته خط را میخوانم
لبخندی از سر شوق میزنم و یاد خودمان میفتم....
میبینی من تا کجاها تصورت میکنم و تا کجا خوشبختیمان را میبینم؟
عزیز من حیف نیست اینهمه تصور زیبا با نبودنت خراب شود؟
من میدانم سی سال بعد
من و تو زیر این سقف خانه ی ساده و رویاییمان
خوشبخت ترین زوج عالم میشویم
پس لطفا بمان...
بمان تا به همه این رویای شیرین را ثابت کنیم،
چای پنجاه سالگی ام فقط با تو میچسبد جانان من...
همان سن و سالی که پوست صورتم دیگر صاف و شفاف نیست
گیسوانم بلند و یک دست مشکی نیست
چشمانم حالت آهویی اش را بخاطره پف و چروک زیرش از دست داده است
خودم را تصور میکنم که سی سال بعد
در حیاط خانه یمان روی صندلی چوبی مخصوصم نشسته ام و آمدنت را از سرکار، انتظار میکشم...
نگاه میکنم به گل هایی که خودم پرورش دادمشان
همان گل هایی که تو هم عاشق رنگ و بویشان هستی
بچه هایمان را تصور میکنم ، از دانشگاه برگشته اند خسته و گرسنه دلشان یک دستپخت خانگی میخواهد از مادر خیالبافشان
تو هم همین حول و حوش دیگر کم کم باید به خانه برسی مگر اینکه اضافه کاری داشته باشی...
راستش تهِ دلم میلرزد!
یعنی مرا با خط های کمرنگِ پیشانی ام هم دوست خواهی داشت؟
یعنی با موهای سفید هم باز برایت جذابترین زن دنیا میمانم؟
یعنی حوصله ی پر حرفی های پیرزنانه ام را
به جای قربون صدقه ها و حرف های شیرین دوره ی جوانیمان را داری؟
معلومه که داری!
اصلا مگر میشود اینهمه عشق اینهمه شب بیداری ها و قربان صدقه رفتن ها تمام شود؟
خیلی ها مخالف وصلت من و تو یعنی " ما "شدنمان بودند
کاش آنها هم میتوانستند سی سال بعد ما را ببینند که چقدر خوشبختیم ،
که آن هفت صبح بیدار شدنم برای بدرقه کردنت به اداره، همچنان پابرجاست
هنوز هم هر صبح عطر نان گرم میاید
نه هیچ چیز بین ما عوض نمیشود...
ما ثمره ی عشقمان را میبینم
بزرگ شدنشان را، احتمالا روزی آنها هم با کلی سرخاب سفیداب شدن به من میگویند
"مامان به بابا نگی هااا ولی یکی هست.." و من تا ته خط را میخوانم
لبخندی از سر شوق میزنم و یاد خودمان میفتم....
میبینی من تا کجاها تصورت میکنم و تا کجا خوشبختیمان را میبینم؟
عزیز من حیف نیست اینهمه تصور زیبا با نبودنت خراب شود؟
من میدانم سی سال بعد
من و تو زیر این سقف خانه ی ساده و رویاییمان
خوشبخت ترین زوج عالم میشویم
پس لطفا بمان...
بمان تا به همه این رویای شیرین را ثابت کنیم،
چای پنجاه سالگی ام فقط با تو میچسبد جانان من...
۶.۵k
۰۷ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.