در سکوتی از شب قدم نهادم بر سرمایی از دل تاریکی گویی تما

در سکوتی از شب قدم نهادم بر سرمایی از دل تاریکی. گویی تمام شهر به خوابی عمیق فرو رفته بود، اما من… من بیدار بودم. نه فقط بیدار، بلکه در جستجو. به دنبال نوری که سال‌ها پیش در این کوچه‌های پیچ‌درپیچ گم کرده بودم. صدایی ضعیف در گوشم می‌پیچید، نجواهایی از گذشته، زمزمه‌هایی از امیدهای بر باد رفته. قلبم چون قطب‌نمایی شکسته، سرگردان و بی‌هدف، در این دریای تاریک به دنبال ساحلی امن می‌گشت
دیدگاه ها (۱)

فکر کنم دیگه باید برم. مرسی بابت همه چیزی، خداحافظ.

رسید از راه، بهار و عید نوروززمین شد سبز و خرم، باز هر روزعی...

صدای خش‌خش برگ‌ها زیر قدم‌هایم، آهنگی مبهم می‌نوازد. شانزده ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط