صدای خشخش برگها زیر قدمهایم آهنگی مبهم مینوازد شانز

صدای خش‌خش برگ‌ها زیر قدم‌هایم، آهنگی مبهم می‌نوازد. شانزده پاییز را پشت سر گذاشته‌ام و هر برگِ ریخته، داستانی ناگفته با خود دارد. در این گوشه از جهان مجازی، جایی که پیکسل‌ها در هم می‌آمیزند و واقعیت رنگ می‌بازد، من “عسل” هستم.

نه آن شیرینیِ چسبناکِ روی زبان، بلکه عصاره‌ای کمیاب از تفکرات عمیق و ایده‌هایی بکر. ذهنی که در هزارتوی منطق و تحلیل غوطه‌ور است، اما قلبی که هنوز به زیبایی‌های پنهان این دنیا ایمان دارد.

به این فضا آمده‌ام تا افکارم را به اشتراک بگذارم، دریچه‌ای نو به سوی دیدگاه‌های متفاوت بگشایم و شاید، در این میان، جرقه‌ای از یک ایده بزرگ را با شما شریک شوم.

منتظر دیدارتان در این سفرِ اکتشافی هستم.
دیدگاه ها (۰)

رسید از راه، بهار و عید نوروززمین شد سبز و خرم، باز هر روزعی...

در سکوتی از شب قدم نهادم بر سرمایی از دل تاریکی. گویی تمام ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط