دیروز به پدرم زنگ زدم

دیروز به پدرم زنگ زدم
خیلی وقت بود حتی یک زنگ هم به پدرم نزده بودم
موقع خداحافظی |
حرفی زد که حسابی بغضی شدم |
گفت:"بنده نوازی کردی زنگ زدی".
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.

دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود |شب ماند |
صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته‌است |
گاز را شسته‌است |
قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌است و .... وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود... و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد...... امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم | برایش عکس بستنی فرستادم |
مادرم عاشق بستنی‌ست |
گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم |
برایم نوشت:"من همیشه به یادتم...چه با بستنی...چه بی بستنی".
و من نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم |
که در کنارِ تمامِ نارفاقتی‌ها و کثیفی‌ها و پلیدی‌ها و تهمت‌ها و دو به هم زنی‌ها و شلوغی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار | تنها یک کلمه نیست | بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است خانواده...
همیشه فکر میکردم غمگین ترین رنگ زردشدن برگ ها تو فصل پائیزه
تا اینکه سفید شدن موهای مادرو پدرم رو دیدم....
#ناشناس
دیدگاه ها (۱۲)

سلام خوشکلاااا کاری باهاتون دارم فقط خواسم بگم۱000تایی شدیم🔵...

از وقتی سر و کله اش در زندگی ام پیدا شده بودهر روز بیشتر مطم...

مثلا صبح زود بیدار شوم،دامن گل گلی ام را بپوشم،رژ لب قرمز دل...

هربار که شک میکنم زنم دیگه دوسم نداره ازش نمیپرسم،چون میدونم...

ویو جونگکوک: عروس مافیاپارت :۷وقتی ردشو برام زدن...

پارت ۴۳ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط