سرنوشت
"سرنوشت"
p,1
.
.
.
تو جنگل می دویدم ..... با پاهای زخمی و موهای بهم ریخته.... اون صدا تو سرم دوباره و دوباره تکرار میشد ...
....نه لطفا بهش صدمه نزن ....
....اون فقط ۱۰ سالشه .....
.....بوم ..... ( صدای گلوله )
.....
.
با هیرت از خواب بیدار شدم ... نفس نفس میزدم ... به پسری که کنارم دراز کشیده بود نگاه کردم ...چشماشو باز کرد ...
.
کوک : خوبی پرنسس ؟ چرا رنگت پریده ؟؟
.
ا/ت : د...دوباره همون خواب .. همون صدا ها
.
پسرک تن کوچیک پرنسس ۱۴ سالشو تو آغوش گرفه بود ..... تنها راهی بود که ا/ت آروم میشد .... همیشه وقتی حالشون بد بود یا ی روز بد داشتن همو بغل میکردن و تو بغل هم میخوابیدن .......
.
ویو ا/ت *
.
از بغل جونگ کوک بیرون اومدم.....اون واقعا ی مرد همه چیز تمومه .....با جونگ کوک از پله های عمارت پایین اومدیم ....
.
ته ته : صب بخیر سنجاب کوچولوو
.
جیمین : صب بخیر فندوقک ( چشمک )
.
ا/ت : صب بخیر ( لبخند )
.
کوک : آره دیگه ماهم اینجا هویجیم
.
ا/ت : ععع بانی اینجوری نگو دیگهه( خنده )
.
رفتیم و نشستیم دور میز چهار نفرمون ... ته ته و جیمین پیش منو جونگ کوک زندگی میکنن .... اونا جز خانوادمم ....... توی ۱۰ سالگی بعد از اون اتفاق که حافظمو به کل از دست دارم .....جونگ کوک منو پیدا کرد و الان چهار ساله پیش جونگ کوکم .... اون ی مافیا عه ... بزرگ ترین مافیای آسیا ....
.
.
جیمین : خب امروز چیکاره این ؟؟
.
کوک : ما که باید بریم محموله هارو بگیریم .....ا/ت هم باید درساشو بخونه ........( بچه ها جونگ کوک برای ا/ت معلم خصوصی گرفته که به ا/ت درس بده )......
.
.
.
ادامه دارد......
.
.
امیدوارم خوشتون بیا قشنگام 🙂💗
p,1
.
.
.
تو جنگل می دویدم ..... با پاهای زخمی و موهای بهم ریخته.... اون صدا تو سرم دوباره و دوباره تکرار میشد ...
....نه لطفا بهش صدمه نزن ....
....اون فقط ۱۰ سالشه .....
.....بوم ..... ( صدای گلوله )
.....
.
با هیرت از خواب بیدار شدم ... نفس نفس میزدم ... به پسری که کنارم دراز کشیده بود نگاه کردم ...چشماشو باز کرد ...
.
کوک : خوبی پرنسس ؟ چرا رنگت پریده ؟؟
.
ا/ت : د...دوباره همون خواب .. همون صدا ها
.
پسرک تن کوچیک پرنسس ۱۴ سالشو تو آغوش گرفه بود ..... تنها راهی بود که ا/ت آروم میشد .... همیشه وقتی حالشون بد بود یا ی روز بد داشتن همو بغل میکردن و تو بغل هم میخوابیدن .......
.
ویو ا/ت *
.
از بغل جونگ کوک بیرون اومدم.....اون واقعا ی مرد همه چیز تمومه .....با جونگ کوک از پله های عمارت پایین اومدیم ....
.
ته ته : صب بخیر سنجاب کوچولوو
.
جیمین : صب بخیر فندوقک ( چشمک )
.
ا/ت : صب بخیر ( لبخند )
.
کوک : آره دیگه ماهم اینجا هویجیم
.
ا/ت : ععع بانی اینجوری نگو دیگهه( خنده )
.
رفتیم و نشستیم دور میز چهار نفرمون ... ته ته و جیمین پیش منو جونگ کوک زندگی میکنن .... اونا جز خانوادمم ....... توی ۱۰ سالگی بعد از اون اتفاق که حافظمو به کل از دست دارم .....جونگ کوک منو پیدا کرد و الان چهار ساله پیش جونگ کوکم .... اون ی مافیا عه ... بزرگ ترین مافیای آسیا ....
.
.
جیمین : خب امروز چیکاره این ؟؟
.
کوک : ما که باید بریم محموله هارو بگیریم .....ا/ت هم باید درساشو بخونه ........( بچه ها جونگ کوک برای ا/ت معلم خصوصی گرفته که به ا/ت درس بده )......
.
.
.
ادامه دارد......
.
.
امیدوارم خوشتون بیا قشنگام 🙂💗
- ۹.۷k
- ۰۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط