صبح میآمد بالای سرم و مرتب میگفت آقا فرج الله فرج

🌷صبح می‌آمد بالای سرم و مرتب می‌گفت: «آقا فرج الله فرج الله، آقا فرج الله من هم نیم خیز میشدم و میگفتم: «بیدارم آقاجان» اما پدر همان طور با دو انگشت میزد به بازویم بلند که میشدم تا جلو دستشویی کمکم می‌کرد همان جلو می‌ایستاد و می‌گفت: وضو بگیر تا خواب از سرت بپرد . وضو که می‌گرفتم می‌گفت: «خب، حالا بیا برویم باهم نماز جماعت بخوانیم»

✍روایت: پانزدهم

📖 کتاب: نورعلی
نیم نگاهی به زندگی و اوج‌بندگی
"سردار شهید نورعلی شوشتری"

#سپاه
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
╭🌹
╰┈➤ @Sedaye_Enghelab
دیدگاه ها (۰)

چه زیبا گفت"شهید خرازی":💎 ننگ است برای ما که سرهای خود را به...

اَلسَلامُ عَلَیکَ یا جَعفَرَبنَ مُحَمَّدٍ اَیُّهَا الصّادِق🍃...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به وعده‌هاے بزرگ نیازے نیست،با همین...

🌷عاشق حضرت عباس بود. دوست داشت اول دستش قطع شود و با همان ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط