رویای هر یک از ما پارت ۱
#رویای_هر_یک_ازما
پارت ۱
زندگی خیلی غیر قابل پیش بینیه...گاهی وقتا بازیی رو باهات شروع میکنه که اصلا انتظارشو نداری....اما نباید تسلیم شد....باید قوی بمونیم...چون هیچ کس از آخرش خبر نداره...تنها فقط خودتی که مشخص میکنی اون بازی آخرش خوب تمام شه یا نه...
[از زبون/ لینا}
سلااااام چطوریدددد؟؟
خب اسم من لینا ست
من ۲۰ سالمه و اهل ایرانم من با خانوادم زندگی میکنم من از وقتی ۸ سالم بود ارمی هستم و یعنی ۱۲ ساله ارمی ام من همیشه ارزوم هجرت به کره بود و میخواستم حتی یه بارم شده به کنسرت بی تی اس برم بایس من کوک ه ولی همشون رو از جونم بیشتر دوست دارم ..
خب و اینکه من از وقتی ۱۳ سالم بود زبان کره ای تمرین میکردم و به غیر از دختر عموم هیچ کس از این خبر نداره ..و اها،مهم ترین چیزو یادم رفت:
منو دختر عموم که اسمش هانا ست و اونم ۲۰ سالشه باهم یکی از بزرگترین هکر ها هستیم هیچ کس ادمی از این خبر نداره چون تاحالا هیچ جایی رو هک نکردیم فقط درحال تمرین و تلاش بودیم ولی اگه واقعا قصد هک کردن داشته باشیم می تونیم بزرگ ترین بانک های کشور رو به سرقت برسونیم ولی خب دوست نداریم..😅
خریم دیگه چند تخته مون کمه،،،😁
(هانا و لینا از بچگی بزرگ شدن و اونا هر دو ارمی هستن و خلاصه ارزو هاشون یکیه و بایس اونم تهیونگ ه و اونم زبان کره ای بلده)
{ویوی/هانا}
امروز قرار بود خانواده هامون باهم برن ترکیه کلا پدر بزرگ ، مادر برزگ ، عمو و،دایی ،خاله همشون ... خلاصه ، تنها کسایی که تو خانواده به این بزرگی تنها می موند منو لینا بیچاره بودیم چون یه ماه به کنکور مونده بود.. 😢😢
خلاصه...
امروز قرار بود برم خونه لینا باهام باشیم .
از خواب پاشدم رفتم wc کار های لازم رو کردم و رفتم آشپزخونه یه نیمرو به بدن زدم و رفتم موهامو شونه کردم و یه آرایش کم رنگ کردم و یه شلوار کارگو با یه تیشرت لش پوشیدم رفتم بیرون از خونه و سوار تاکسی شدم که برم اونجا..
{ویوی/لینا}
امروز قرار بود هانا بیاد رفتم یه صبحونه خوردم یکم خونه رو مرتب کردم .که..
صدای زنگ در اومد "
رفتم درو باز کردم هانا بود .
لینا:سلاااااامممم تخمه سگگگگ ک.ص.خول خودم!!
"بغل"
هانا:چطوریییی ک.ص.مغز خودمممم؟
لینا:خوبم تو چطوری عشقم؟؟
هانا:خوبم بیب ٪
نمی زاری بیام تو
لینا:نوو رمز عبور
هانا:خر نشو اول صبی حوصله ندارم
لینا:باشه👍😂
...........
*نشتن رو مبل*
لینا:برو لباس منو تو کمد بپوش
هانا:اها راست میگی!مرسی^_^
{پرش به پنج مین بعد}
هانا:خب چخبر عشقم؟
لینا:هیچی سلامتیت
(نویسنده :وقتی مامانم با عمه م حرف میزنه😂)
هانا:میگم بیب خانواده های گرامی کی تشریف میارن؟
لینا:سه هفته دیگه🥲
هانا:عررر کیف دنیا رو میکنیم
لینا:بل بل
اصلا کنکور کدوم خریه😂
لطفا حمایت کنید:)
پارت ۱
زندگی خیلی غیر قابل پیش بینیه...گاهی وقتا بازیی رو باهات شروع میکنه که اصلا انتظارشو نداری....اما نباید تسلیم شد....باید قوی بمونیم...چون هیچ کس از آخرش خبر نداره...تنها فقط خودتی که مشخص میکنی اون بازی آخرش خوب تمام شه یا نه...
[از زبون/ لینا}
سلااااام چطوریدددد؟؟
خب اسم من لینا ست
من ۲۰ سالمه و اهل ایرانم من با خانوادم زندگی میکنم من از وقتی ۸ سالم بود ارمی هستم و یعنی ۱۲ ساله ارمی ام من همیشه ارزوم هجرت به کره بود و میخواستم حتی یه بارم شده به کنسرت بی تی اس برم بایس من کوک ه ولی همشون رو از جونم بیشتر دوست دارم ..
خب و اینکه من از وقتی ۱۳ سالم بود زبان کره ای تمرین میکردم و به غیر از دختر عموم هیچ کس از این خبر نداره ..و اها،مهم ترین چیزو یادم رفت:
منو دختر عموم که اسمش هانا ست و اونم ۲۰ سالشه باهم یکی از بزرگترین هکر ها هستیم هیچ کس ادمی از این خبر نداره چون تاحالا هیچ جایی رو هک نکردیم فقط درحال تمرین و تلاش بودیم ولی اگه واقعا قصد هک کردن داشته باشیم می تونیم بزرگ ترین بانک های کشور رو به سرقت برسونیم ولی خب دوست نداریم..😅
خریم دیگه چند تخته مون کمه،،،😁
(هانا و لینا از بچگی بزرگ شدن و اونا هر دو ارمی هستن و خلاصه ارزو هاشون یکیه و بایس اونم تهیونگ ه و اونم زبان کره ای بلده)
{ویوی/هانا}
امروز قرار بود خانواده هامون باهم برن ترکیه کلا پدر بزرگ ، مادر برزگ ، عمو و،دایی ،خاله همشون ... خلاصه ، تنها کسایی که تو خانواده به این بزرگی تنها می موند منو لینا بیچاره بودیم چون یه ماه به کنکور مونده بود.. 😢😢
خلاصه...
امروز قرار بود برم خونه لینا باهام باشیم .
از خواب پاشدم رفتم wc کار های لازم رو کردم و رفتم آشپزخونه یه نیمرو به بدن زدم و رفتم موهامو شونه کردم و یه آرایش کم رنگ کردم و یه شلوار کارگو با یه تیشرت لش پوشیدم رفتم بیرون از خونه و سوار تاکسی شدم که برم اونجا..
{ویوی/لینا}
امروز قرار بود هانا بیاد رفتم یه صبحونه خوردم یکم خونه رو مرتب کردم .که..
صدای زنگ در اومد "
رفتم درو باز کردم هانا بود .
لینا:سلاااااامممم تخمه سگگگگ ک.ص.خول خودم!!
"بغل"
هانا:چطوریییی ک.ص.مغز خودمممم؟
لینا:خوبم تو چطوری عشقم؟؟
هانا:خوبم بیب ٪
نمی زاری بیام تو
لینا:نوو رمز عبور
هانا:خر نشو اول صبی حوصله ندارم
لینا:باشه👍😂
...........
*نشتن رو مبل*
لینا:برو لباس منو تو کمد بپوش
هانا:اها راست میگی!مرسی^_^
{پرش به پنج مین بعد}
هانا:خب چخبر عشقم؟
لینا:هیچی سلامتیت
(نویسنده :وقتی مامانم با عمه م حرف میزنه😂)
هانا:میگم بیب خانواده های گرامی کی تشریف میارن؟
لینا:سه هفته دیگه🥲
هانا:عررر کیف دنیا رو میکنیم
لینا:بل بل
اصلا کنکور کدوم خریه😂
لطفا حمایت کنید:)
۳.۹k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.