پرده اول= http://wisgoon.com/pin/27722508/
پرده اول= http://wisgoon.com/pin/27722508/
پرده دوم: #مجتبی 22 ساله #سرباز #یگان امداد #شهر_قدس است. 21 ماه خدمت کرده و فقط دو سه هفته مانده بود که خدمتش تمام شود.با وینچستر به ساق پای راستش تیر شلیک کرده اند. نمیداند از کدام زاویه.فقط میگوید برق چشمان چند نفر در جمعیت را دیده و بعد از آن صدای تیراندازی آمده است.
مجتبی از آن پسرهایی است که از بچگی دوست داشت #پلیس شود. سربازیاش را به #ناجا آمد تا به آرزویش برسد.برایمان از روز حادثه میگوید: حدود ساعت 8 شب بود. #مردم اجتماع کرده بودند. خبر رسیده بود که قرار است بار #اسلحه وارد منطقه شود. انگار گروهکهای #منافقین هم دست به کار شده بودند. آمادهباش بودیم. خبرها دست به دست میشد. شهر کوچک است همه خبردار شدند.میگفتند که میخواهند ماشینهای مردم را آتش بزنند. میخواهند تیراندازی کنند و در بین مردم نفوذ کرده و خرابکاری کنند.
جمعیت بیشتر و بیشتر میشد. با یکی دیگر از سربازان وارد جمعیت شدیم. تعداد بیشتر و بیشتر میشد. نمی دانم به نظرم به 500 نفر هم رسیده بودند.هم مردم بودند و هم اراذل و اوباش محلی؛ اما برخی چهرهها جدید بودند. معلوم بود که از منطقه ما نیستند.
شعار خاصی رد و بدل نمیشد. به همین دلیل بیش از پیش احساس #خطر کردم. میگفتند هدف خاصی دارند؛ میخواهند ساختمان #بسیج را بگیرند. در سر راهشان یک #پراید را آتش زدند. جلوتر که میآمدند گلدانهای کنار خیابان را بلند کرده و میشکستند و تکههای سنگهایش را جمعآوری کرده و بین خودشان پخش میکردند؛ حتی به جدولهای خیابان نیز رحم نکردند.
مجتبی آهی میکشد. درد در عمق جانش نفوذ کرده. با دو دستش کنارههای تخت را فشار میدهد. اندکی خود را جابهجا میکند. میپرسم چطور تیر خوردی؟ به عقب برمیگردد. میگوید: بچههای محل از صبح همان روز به من گفتند که امروز سر خدمت نرو. میگفتند اراذل و اوباش اجیرشده در #رباط_کریم و #اسلام_شهر حتی به سربازها رحم نکرده و آنها را از بالای پل پایین انداختند. اما من قبول نکرده و سر خدمت رفتم.
میپرسم نترسیدی؟ میگوید: به خاطر مردم، به خاطر بچهمحلهایم و به خاطر همه آنهای که خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانیام را با آنها گذراندم نتوانستم میدان را خالی کنم. وقتی خبر آمد که بار اسلحه آوردهاند و میخواهند در قلعه حسنخان خالی کنند دیگر توقف را جایز را ندیدم و خودم به فرماندهام پیشنهاد دادم که به من ماموریت دهد.
با یکی از هم خدمتیهایم با لباس شخصی وارد جمعیت شدیم. میخواستیم بفهمیم چه در سر دارند؛ ایا شایعه است یا واقعیت.
ادامه=http://wisgoon.com/pin/27722603/
پرده دوم: #مجتبی 22 ساله #سرباز #یگان امداد #شهر_قدس است. 21 ماه خدمت کرده و فقط دو سه هفته مانده بود که خدمتش تمام شود.با وینچستر به ساق پای راستش تیر شلیک کرده اند. نمیداند از کدام زاویه.فقط میگوید برق چشمان چند نفر در جمعیت را دیده و بعد از آن صدای تیراندازی آمده است.
مجتبی از آن پسرهایی است که از بچگی دوست داشت #پلیس شود. سربازیاش را به #ناجا آمد تا به آرزویش برسد.برایمان از روز حادثه میگوید: حدود ساعت 8 شب بود. #مردم اجتماع کرده بودند. خبر رسیده بود که قرار است بار #اسلحه وارد منطقه شود. انگار گروهکهای #منافقین هم دست به کار شده بودند. آمادهباش بودیم. خبرها دست به دست میشد. شهر کوچک است همه خبردار شدند.میگفتند که میخواهند ماشینهای مردم را آتش بزنند. میخواهند تیراندازی کنند و در بین مردم نفوذ کرده و خرابکاری کنند.
جمعیت بیشتر و بیشتر میشد. با یکی دیگر از سربازان وارد جمعیت شدیم. تعداد بیشتر و بیشتر میشد. نمی دانم به نظرم به 500 نفر هم رسیده بودند.هم مردم بودند و هم اراذل و اوباش محلی؛ اما برخی چهرهها جدید بودند. معلوم بود که از منطقه ما نیستند.
شعار خاصی رد و بدل نمیشد. به همین دلیل بیش از پیش احساس #خطر کردم. میگفتند هدف خاصی دارند؛ میخواهند ساختمان #بسیج را بگیرند. در سر راهشان یک #پراید را آتش زدند. جلوتر که میآمدند گلدانهای کنار خیابان را بلند کرده و میشکستند و تکههای سنگهایش را جمعآوری کرده و بین خودشان پخش میکردند؛ حتی به جدولهای خیابان نیز رحم نکردند.
مجتبی آهی میکشد. درد در عمق جانش نفوذ کرده. با دو دستش کنارههای تخت را فشار میدهد. اندکی خود را جابهجا میکند. میپرسم چطور تیر خوردی؟ به عقب برمیگردد. میگوید: بچههای محل از صبح همان روز به من گفتند که امروز سر خدمت نرو. میگفتند اراذل و اوباش اجیرشده در #رباط_کریم و #اسلام_شهر حتی به سربازها رحم نکرده و آنها را از بالای پل پایین انداختند. اما من قبول نکرده و سر خدمت رفتم.
میپرسم نترسیدی؟ میگوید: به خاطر مردم، به خاطر بچهمحلهایم و به خاطر همه آنهای که خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانیام را با آنها گذراندم نتوانستم میدان را خالی کنم. وقتی خبر آمد که بار اسلحه آوردهاند و میخواهند در قلعه حسنخان خالی کنند دیگر توقف را جایز را ندیدم و خودم به فرماندهام پیشنهاد دادم که به من ماموریت دهد.
با یکی از هم خدمتیهایم با لباس شخصی وارد جمعیت شدیم. میخواستیم بفهمیم چه در سر دارند؛ ایا شایعه است یا واقعیت.
ادامه=http://wisgoon.com/pin/27722603/
۳.۶k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.